۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

از دريچه در سلول شروع كرد به نعره كشيدن...

بسمه تعالی

الان چندين روز است كه از آن روز تلخ ميگذرد و من هنوز مطمئن نيستم كه بايد بنويسم آنچه بر ما گذشت را يا نه! طي اين چند روز بارها و بارها خودم را متقاعد كردم كه بنويسم. بارها تصميم گرفتم، بارها خودكار و كاغذ به دست گرفتم، ولي باز منصرف شدم. از طرفي ميترسيدم كه اين نوشته ها به دست كسي كه نبايد بيفتد... و از طرفي ميترسيدم كه بعدها يادم برود كه چه بر سر ما گذشت و باز از طرفي ميترسيدم كه بازگو كردنش دردم را بيشتر كند. نه درد جسم را كه درد روح را. درد تحقير شدن را. درد ناسزا شنيدن را. تصميم گرفتم بنويسم. بالاخره خواستم و توانستم. شايد اين نوشته ها بعدا هيچ وقت خوانده نشود. اما فرقي نمي كند. مهم اين است كه مينويسم و وجدانم را راحت ميكنم و اعصابم را ناراحت! خدايا! كمكم كن كه جزء جزء آن روز را به ياد بياورم و بنويسم تا شايد بعدها مدركي باشد عليه دروغ و نيرنگ. خدايا! من و دوستان بي گناهم كاري نكرده بوديم جز اين كه به حرف اين و آن كه مي گفتند بسيج امشب قصد حمله به كوي را دارد توجهي نكرديم! در جواب تك تكشان ميگفتم «يعني مي گويي كه شبانه مي آيند و بر در مي كوبند و در را مي شكنند و ما را به زور كتك و مشت و لگد ميبرند و آب از آب تكان نميخورد؟! حاشا و كلّا! نيروي نظامي و كوي؟ كوي دانشگاه تهران كه كه به گفته رهبري خانه دانشجويان است!؟ مگر اينها تابع همان رهبري نيستند كه ده سال پيش، بعد از حمله به كوي، به گفته خودشان قلبشان جريحه دار شد؟» اما ديديم كه آمدند و در را شكستند و مارا به زور تازيانه و كتك و باتوم و ناسزا بردند و آب هم از آب تكان نخورد!

اما ماجرا چه بود؟ يكشنبه شب، دومين شب بعد از انتخابات بود. شب قبل نيز كوي دانشگاه محل درگيري دانشجويان معترض به نتيجه انتخابات و نيروي يگان ويژه، جلوي در اصلی كوي دانشگاه بود. یکشنبه شب وقتي حدود غروب آفتاب از چهارراه امیرآباد به سمت خوابگاه مي رفتم با مخالفت گاردیهایی که خیابان را بسته بودند مواجه شدم. اصرار من فایده ای نداشت. مجبور شدم از در پشتی وارد کوی شوم. در همان لحظه، ديدم كه چطور يكی از نيروهاي يگان ويژه، یك دانشجو را که میخواست از خیابان امیرآباد وارد کوی شود، به باد باتوم و ناسزا گرفت! در آن لحظه اصلا گمان نمي بردم كه اين اراذل چند ساعت بعد حتي تا كنار تخت خوابم هم بيايند! نميدانستم كه بامداد دوشنبه، درست ساعتي قبل از فجر صادق، چه سرنوشتي در انتظار حدود 150 نفر از دانشجويان نخبه اين كشور است؟ دانشجوياني كه از سراسر كشور و با لهجه ها و قومیت های مختلف، با تلاش فراوان به بهترين دانشگاه كشور آمده بودند تا درس بخوانند و مملکت را آباد کنند. دانشجوياني كه ساعتها بعد، برای آزاد شدن مورد لطف و منت رئيس دانشگاه قرار گرفتند و وي آنان را مديران آينده اين كشور خواند! رییس دانشگاهی که خودش همان موقع كه در هر گوشه كوي يك دانشجو مشغول فحش شنيدن بود و دیگری مشغول كتك خوردن و اكثرا مشغول هر دو، پشت نرده هاي دانشكده تربيت بدني، از آن سوي خيابان اميرآباد، فقط نظاره گر تكه پاره شدن فرزندان عزيز خود و مدیران آینده کشور بود!!

القصّه، ساعت حدود يك بامداد بود و من از پشت شيشه اتاق سر و صدا و گاه تصوير درگيري جلوي كوي را ميديدم. شايد آن شب صدها گاز اشك آور به درون كوي پرتاب شد تا روز بعد، بعد از هجوم وحشيانه ياران گروه خدا(!) و خالي شدن كوي از بندگان خدا، كوي شاهد اجساد كلاغ ها و گربه هايي باشد كه از اين حمله در امان نمانده بودند! از گوشه و كنار خبر میرسید كه امشب وضع كوي استثنائي است و كاش اين خبر زودتر از حوالي يازده شب به بچه ها ميرسيد تا راه فراري از كوي مي بود! نه آن موقع كه هر سه در كوي دانشگاه تحت كنترل نيروهاي جان بر كف نيروي انتظامي و مخصوصا لباس شخصي ها بود. حتي به پيشنهاد بعضي دوستان كه مي گفتند به كتابخانه مركزي پناه ببريم هم توجهي نكرديم و ارزش اين عدم توجه را وقتي فهميديم كه دانشجوياني كه در كتابخانه مشغول درس خواندن بودند، با سر و رويي خونين و دست و پايي شكسته در بازداشتگاه پليس مواد مخدر ديديم!

خواب بر چشمانم داشت غلبه ميكرد و من پر از ترس و اضطراب، كم كم داشتم در مقابل چشمان خسته و پلك هاي سنگين تسليم مي شدم -شايد در آن خواب کوتاه، خواب هم ديدم!- به ناگاه با صداي وحشتناك ناسزا و باتوم بر در و ديوار سالن ساختمان از جا پريدم! نميدانستم چه كنم. ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود. صداي لگدهاي شخصي که دیوانه وار در راهرو میدوید و درها را میکوبید شنیده میشد. در اتاق میچرخیدم. شايد حتي لحظه اي به ذهنم خطور كرد كه از پنجره به بيرون بپرم. بعد ها از بچه ها شنيدم که كساني پريدند و بعضي هاشان حتي توانسته بودند فرار كنند! در آن لحظه تنها چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه قبل از اينكه خودشان به داخل اتاق يورش بياورند خودم از اتاق به سمت بيرون بدوم و صد البته مي دانستم كه در بيرون در كساني منتظرمان هستند و راهي براي فرار وجود ندارد. هنگامی که احساس کردم کسی پشت در نیست و مشغول شکستن در اتاق کناری هستند، قفل در را باز کردم و فرار کردم! هنگام دویدن از در اتاق تا رسيدن به جلوي در ساختمان چند بار باتوم هاي نيروها -كه با حرص و ولع خاصي در هوا مي گرديد- بر بدن هايمان فرود آمد و ناسزا هاي مامورين محترم انتظامي هم به استقبالمان آمد! موقع خروج از ساختمان، دانشجويي را ديدم كه التماس مي كرد او را نزنند و با اين وجود بيشتر ميزدندش! آن لحظه تصويري كه در مقابل ساختمان به يكباره در جلوي ديدگان ما قرار گرفت بسيار ترسناك بود. ديدن چندين انسان كه به روي زمين دمر دراز كشيده اند و مطلقا هيچ تكاني نمي خوردند. اين تصور يك لحظه وجودم را پر كرد كه «نكند اينها همه مرده اند!؟» اما لحظه اي بعد که مامورين دستور دادند تا روی زمین بخوابم، متوجه شدم كه تصورم اشتباه بوده است و در همين فكرها بودم كه ناگهان ضربه محكم باتوم بر سرم فرود آمد و صدايي مثل آزاد شدن يك فنر در سرم پيچيد و همزمان بقيه صداها قطع شد.

با اينكه كاملا به دستور آنان گوش داده بودم باز هم مثل سايرين مرتب مورد نوازش قرار ميگرفتم! علاوه بر آن، انواع ناسزا كه به صورت پي در پي نثار خانواده هاي ما مي شد روان مارا نشانه گرفته بود. از همه بدتر تخريب روحيه دانشجويان با حرف هايي چون "ديگر كوي را نميبينيد" ، "آخرين باري بود كه خانواده تان را ديديد" و... لحظاتي آنجا بوديم. معلوم بود كه افراد زيادي داخل كوي هستند. از گوشه و كنار صداي آنها شنيده مي شد. يكي از سربازان به ناگاه گفت «هركس دو نفر را معرفي كند آزاد است» و مشخص نكرد منظورش از دو نفر دقيقا چه بود؟! كسي از بچه ها جوابي نداد و خودش هم ديگر چيزي نگفت. چيزي كه آن موقع توجه ام را جلب كرد يكي رفتار غير طبيعي سربازان بود به طوري كه ميشد حدس زد يا اين رفتار در اثر مصرف داروي خاصي به وجود آمده و يا خستگي و اعصاب متلاشي آنان در اثر درگيري چند ساعته با دانشجويان جلوي در اصلی اين رفتار را سبب شده است. و مورد ديگر اصرار سربازان و لباس شخصي ها براي تخريب همه چيز. به طوري كه همانجا كه همه دانشجويان روي زمين دراز كشيده بودند مشغول شكستن تمام شيشه هاي موجود در ساختمان و هر چيز دم دست ديگر بودند.

همين طور كه ناسزا ها و توهين ها ادامه داشت كسي آمد و گفت «همه بلند شوند» همه بلند شديم و به دستور آن شخص به ستون يك به طرف در اصلي كوي حركت كرديم موقع حركت به سمت در با آنكه مدام تذكر مي دادند كه فقط پايين را نگاه كنيد اما باز هم زير چشمي مي شد انبوه لباس شخصي ها و مامورين را با انواع وسايل از جمله باتوم و چوب و شلاق و غیره ديد. در مسير رسيدن به در اصلي هم هيچ كس جلودار نيروهايي كه گاه و بيگاه به بهانه هاي واهي مدام بر سر و كتف و دست ما مي كوبيدند نبود. بعضي وقت ها مي شنيديم كه شخصي مدام مي گفت «نزنيد!» اما انگار فقط ما مي شنيديم! رفتيم تا رسيديم به اتوبوس بنز سبز رنگ قديمي كه تقريبا جلوي در مخابرات -كه شب قبلش كاملا سوخته بود- به صورت عمود بر خيابان ایستاده بود. همه سوار آن شديم. تصور من اين بود كه حدود 100 نفر سوار اتوبوس شده ايم. جا به شدت تنگ بود و اكثرا سرپا ايستاده بوديم و بعضي ها از شدت درد و يا خونريزي، داشتند از حال ميرفتند و به هم خوابگاهي هاي تيره روز ديگرشان تكيه داده بودند و به سرنوشتي كه در انتظارشان بود مي انديشيدند و در دل باورشان نبود كه روزي فرا رسيده كه ظلم اينقدر آشكار بر آنان چيره شده و هيچ دادرسي هم نيست كه به فرياد برسد. دست بعضي از بچه ها را با دستبند پلاستیکی (معروف به اسرائیلی) بسته بودند. آن چنان محكم كه دست ها داشت هرلحظه كبود تر ميشد. يكي از بچه ها كه جلوي من نشسته بود آهسته از من خواست كه دست هايش را باز كنم و من هم طوري كه سرباز تفنگ به دست جلوي در اتوبوس نبيند سعي كردم به او كمك كنم اما بند پلاستيكي چنان محكم بسته شده بود كه كسي توان باز كردن آن را بدون چاقو نداشت و من آنجا به شخصه كم كم داشتم از انگشتان آن دانشجو قطع اميد مي كردم و كبود شدنش را به چشم ميديدم. شخصی که گویا فرمانده آنان بود –کوتاه قد و چاق با ریش کم پشت- سوار ماشين شد و پس از لحظاتي دستور حركت داد. از لابلاي پرده هاي شيشه هاي اتوبوس بيرون ديده ميشد و انبوه موتورسواران كه دور تا دور اتوبوس حركت مي كردند و بر روي هر يك دو سرباز ناجا (لباس سوسکی) با تفنگ هايشان سوار بودند. فرمانده به راننده آدرس داد و داشت او را راهنمايي ميكرد كه از كدام مسير برود و تنها كلمه اي كه يادم هست خيابان حافظ بود. يكي از دانشجويان مدام ناله ميكرد و كمك مي خواست. صدايش همه را نگران كرده بود. روحيه بچه ها به شدت تخريب میشد. مدام از درد سرش مي ناليد و هر بار هم با بد و بيراه مامور ساكت مي شد.

بعد از دقايقي حركت در خيابان ها، به محل مورد نظر رسيديم و اتوبوس وارد محوطه بزرگی شد. نمیدانم کجا بود. جایی شبیه به یک پارکینگ بزرگ. آنجا فرمانده پياده شد و مدت زيادي شايد حدود 45 دقيقه انتظار كشيديم. در اين مدت چند بار سربازان مختلف به درون ماشين مي آمدند و هر يك يا فحشي نثار ما ميكرد و يا تحقيري و توهيني! يكي از بچه ها كه فكر مي كرد آن مامور كه سوار ماشين است و هيچ وقت پياده نمي شود اندكي از ديگران دلرحم تر است از او خواهش كرد كه لااقل تنها به آن دانشجویی كه بسيار درد دارد رسيدگي كنند و مامور هم در جواب گفت «بهتر كه همين الان بميرد! تازه اين اول كار است و حالا حالا ها با شما كار داريم.» اين حرف ها خيلي روي ما اثر مي گذاشت و حتي يكي از بچه ها كه كنار من ايستاده بود و پيدا بود سال اولی یا دومی است، بسيار ترسيده بود. من سعي مي كردم او را آرام كنم و حتي چند دليل براي او آوردم كه ديگر كتك نميخوريم و او چقدر دوست داشت كه دلايل من برايش قابل قبول باشد. صد البته انتظار كتك خوردن بدتر از خود آن است و چيزي كه آن موقع ما را اذيت مي كرد همين بود كه هر لحظه احتمال اين را مي داديم كه دستور بدهند كه پياده شويم و مارا به باد كتك بگيرند.

بعد از مدت زيادي كه آنجا بوديم يكي از مامورين به همه گفت كه موبايل ها را دست به دست كنند و به دست او برسانند و تهديدش اين بود كه اگر بفهمد كسي موبايلش را نداده است همين جا از بقيه جدایش میکند و خونش پاي خودش است! آنگاه اتوبوس تكاني خورد و بعد از چند بار دور زدن، وارد جایی شد و همه به دستور فرمانده پياده شديم. از بنر هايي كه در حیاط آنجا بود مي شد فهميد اين جا مربوط به مواد مخدر است. بعدها هنگام خروج، تابلوي پليس مواد مخدر را دیدیم که حدسمان را تاييد كرد.

در حياط كلانتري (یا همان "پلیس امنیت" یا مرکز مبارزه با مواد مخدر شاپور)، در شش رديف نشستيم. من تا سرم را برگرداندم ديدم نه خبري از لباس شخصي هست و نه مامور ناجا! فقط چند مامور كلانتري با لباس سبز يشمي ايستاده اند و متحيرانه به سر و روي خوني بچه ها مي نگرند! حتي يكيشان پرسيد «شما چه مي كرديد؟» و يكي كه جرأتش از همه بيشتر بود آهسته گفت «در خوابگاه خودمان خواب بوديم!» وقتي همه ديديم كه خبري از آن موجودات وحشت برانگيز نيست، يك نفر با ناله درخواست آب كرد. هيچ كس انتظار نداشت كسي به اين خواسته وقعي بنهد. اما در كمال تعجب، فرمانده آنجا به يكي از سربازان گفت كه چند بطري آب بياورد و يكي ديگر هم مامور باز كردن دست ها شد. آن لحظه براي همه ما بدون شك يكي از بهترين لحظات آن روز بود و شايد يك لحظه آن فرمانده به نظرم از بندگان مقرب الهي آمد كه اينچنين مهربانانه به ما كمك میكرد!! يكي مامور نوشتن اسامي همه ما شد و نام و نام خانوادگي و نام پدر و رشته مان را مي پرسيد. آنگاه در گروه هاي چند نفره ما را به درون ساختمان بردند و همه درون راهرو نشستيم. همان طور كه نشسته بوديم يكي از مامورين به من نزديك شد و پرسيد چه شده است و پيدا بود همه از قيافه هاي خونين ما بسيار تعجب میکنند و چهره هاي ما بيشتر شبيه عده اي از جنگ برگشته بود تا دانشجو آن هم در خوابگاه خودش! به آن مامور گفتم كه در اتاقمان خواب بوديم و با صداي لگد و باتوم از خواب پريديم و مارا به اينجا آوردند. بعد از او پرسيدم تا كي آنجا خواهيم بود و او گفت احتمالا تا ظهر تكليفتان مشخص مي شود و اگر اسمتان جايي باشد نگهتان ميدارند وگرنه نه! ماموري ديگر آمد و دوباره شروع به اسم نوشتن كرد اينبار علاوه بر موارد قبل شماره تلفنمان را هم پرسيد!

آنگاه در گروه هاي تقريبا 15 نفره وارد سلولهاي آنجا شديم كه فكر مي كنم حدود 6 تا بود. وقتي در سلول بسته شد و صداي قفل شدن آن را از آن طرف شنيديم واقعا لحظه غم انگيزي بود و باورمان نمي شد كه واقعا زنداني شده ايم! درون سلول تقريبا تاريك بود. تنها يك لامپ كم مصرف داشت كه از پس ميله هاي قفس شكل درون سقف به سلول مي تابيد و همين وضعيت در مورد هواكش هم وجود داشت. در سلول هم یک دریچه کوچک داشت كه كمي نور و هوا را به درون راه مي داد كه همان هم گاهي اوقات توسط سربازان بسته مي شد! دستشويي درون سلول وجود داشت، اما صداي بسيار مهيب لولاي در آن باعث مي شد كه هر بار يكي وارد آن شود، همان یک ذره آرامش بچه ها هم كاملا از بين برود! مخصوصا كه بچه ها كلا به صداي بلند حساس شده بودند و حتي موقع باز كردن در سلول -كه آن هم صداي بلندي داشت- همه از جا مي پريدند! كف آنجا موزاييك بود و ديوار ها سراميك. جلوي دستشويي، در اثر رفت و آمد كمي خيس شده بود و اين خيسي منجر به گل شدن فضاي جلوي آن شده بود. در گوشه كنار سلول، گرد و خاك و بعضا ته مانده غذاهاي قبلي وجود داشت. به طوري كه اولين چيزي كه آنجا توجهم را جلب كرد تكه اي از يك سيب زميني پخته بود و نمي دانستم كه بايد گريه كنم يا بخندم به اين تقارن زيبا!

اكثرا دم پايي ها را زير سرمان گذاشتيم و به خواب رفتيم. البته بعضي ها به علت دردي كه داشتند نتوانستند بخوابند و با چهره اي غمگين و عصباني به گوشه اي خيره شدند. انتظار مي كشيدند تا يك نفر در را باز كند و خبر جديدي بدهد! پس از مدتي در باز شد و اين بار چند پزشك كه روپوش سفيد به تن و ماسك هايي بر دهان داشتند، از دم در گفتند كه اگر كسي مشكل جدي دارد بيايد. بعضي ها رفتند و با سر و روي باند پيچي شده بازگشتند. بعضي ها از پزشكان سوال مي پرسيدند و درخواست كمك ميكردند. آنها هم ميگفتند كه معلوم نيست تا چند روز اينجا بمانید. ولي بعيد است 3 يا 4 روز بيشتر شود! پزشكان هم رفتند و مارا با افكارمان تنها گذاشتند. بعضي از بچه ها سعي مي كردند با يكديگر شوخي كنند تا روحيه خودشان را حفظ كنند و بعضي ديگر با بغض به اینها نگاه مي كردند و حوصله خنديدن نداشتند.

چند لحظه بعد دوباره در با صداي مهيب باز شد و دو سرباز كه هيچ درجه اي روي شانه هاشان نبود، ماسك بر دهان وارد شدند! به هر نفر يك مرباي كوچك و يك تکه نان دادند. تازه متوجه شديم كه دست هامان چقدر كثيف است. اكثرا از خير صبحانه گذشتيم. فكر كنم از ظهر گذشته بود كه همه را از سلول ها بيرون آوردند و دوباره در راهروي بیرون سلول نشاندند و باز اسم و مشخصات ما را به ترتيب نوشتند و همانجا بود كه يكي از بچه ها بر اثر خونريزي زياد -يا علت ديگري- جلوي چشم من در حالي كه داشت با مامورين حرف مي زد به زمين افتاد و از حال رفت!! ما چند نفري به كمكش رفتيم و بلندش كرديم. من از روي مكالمات مسئولين آنجا حدس زدم كه قرار است ما را به دادسرا ببرند و حتي شنيدم كه ماموري مشغول سفارش سه اتوبوس براي انتقال ما است. آنجا با شخص جديدي آشنا شديم كه اسامی ما را مینوشت. مرد چاقي که حدودا 50 ساله مي زد و سر و رويي مرتب ولي خشمگين داشت. هنگام ايستادن بچه ها جلوي در سلول برای اولين بار به ماهيت خبيث او پي برديم. به يكباره با فرياد بسيار بلندي به ما دستور داد كه به درون سلول برويم و بعد، از دريچه در سلول شروع كرد به نعره كشيدن و قدرت نمايي كردن و با ميله بر در آهني سلول كوبيدن و تهديد كردن به اينكه «كوچكترين صدايي بشنوم گاز فسفر به درون سلول مي اندازم!» همه درون سلول نشسته بوديم كه ديديم از زير در، آب كثيفی به درون سرازير شده است و از صداي بيرون فهميديم كه سربازان مشغول شستن كف راهرو و هدايت آب ها به درون سلول ها هستند! ما كه با خوش بینی حدس مي زديم اين كار عمدي نباشد اعتراض كرديم و جواب اين اعتراض، همان داد و فرياد هميشگي بود.

لحظاتي بعد دوباره در باز شد و سربازی ما را به بيرون هدايت كرد و اشاره كرد كه در یک صف به سمت سلول ديگري برويم و به ما يادآور شد كه «جناب سرگرد خيلي عصباني هستند و بدون اينكه سر و صدا كنيد وارد سلول بغلی شويد» موقع بيرون آمدن جناب سرگرد را ديديم كه ميله نيم متري به دست، دم در ايستاده، طوري كه انگار هر لحظه ممكن است ضربه اش به ما اصابت كند! ما بدون کوچکترین حرکت اضافه(!) و بدون جلب توجه وارد سلول دیگری شديم. تعداد ما در این سلول بیشتر شد. شاید حدود 40 نفر. البته در جابجاییهای بعدی تعدادمان از این هم بیشتر شد! بعد ها با خودم مي انديشيدم كه آن سرباز و آن مافوقش چه نمايشي براي ما ترتيب داده بودند! در ادامه نمايش آن مامور چاق (یا همان سرگرد!) به صداي بلند 5 نفر را صدا زد و گفت «هر كسي را مي خوانم نام پدرش را بلند بگويد و بيايد بيرون» پس از بیرون بردن 5 نفر اول، ناگهان صداي عربده او و صداي كوبيده شدن ميله آهني بر در و ديوار بلند شد! بدبيني بچه ها نيز باعث شد نمايش تكميل شود و همه باور كنند كه الان آن 5 نفر زير مشت و لگد و آن ميله در حال اعتراف به تمام گناهاني هستند كه آدم ابوالبشر از اول خلقت مرتكب شده! اين تصور را كساني نيز از داخل سلول تشديد مي كردند. دانشجويي بود كه مدام جلوي دريچه مي ايستاد و حدسيات خودش را به خورد ديگران مي داد و بچه ها هم همه پيش بيني مي كردند كه لحظه كتك خوردن فرا رسيده است و آن موقع جزء بدترين لحظات آن روز بود و چشمان بسیاری نمناک و چهره های بسیاری مضطرب و نگران بود.

آن موقع بعضي از بچه ها به نماز ايستادند. بعضي با تيمم و بعضي با وضو از شیر آبی که در دستشويي برای... دستشویی این یکی سلول در نداشت. بوي بسيار بد آن از صدای وحشتناک در آن یکی سلول هم بدتر بود! جمعيت بسيار زياد ما در آن سلول -كه از سلول هاي مختلف همه به اينجا آمده بوديم- تنفس را مشكل مي كرد. موقعي كه اسم من را صدا زدند، بسيار ترسيدم. آنقدر كه صداي قلبم را مي شنيدم و دهانم هم خيلي خشك شده بود. درست مثل ابتدای ورودمان به کلانتری، احساس كردم از شدت خشكي دهان ديگر هيچ عصبي درون آن كار نميكند!

وقتي بيرون رفتيم ديديم بر خلاف انتظار ما، تعدادي خودكار و كاغذ به جای میله آهنی و باتوم آورده اند. یک اتاق حدود ده پانزده متری بود که دور آن مثل بانک پیشخوان داشت. پیشخوان سنگی که آنطرفش چند نفر نشسته بودند و کاغذ و خودکار میدادند. روي کاغذ تعدادي سوال با خط بد كه روي يك سربرگ چاپ شده بود قرار داشت تعدادي مامور هم آنجا بودند كه مدام به تحقير و ارعاب بچه ها مي پرداختند. سوالات به گونه ای طرح شده بود که انگار همه چيز واضح است و اصلا ابهامي وجود ندارد و اين سوالات هم جنبه صوری دارد! سوالاتي شبیه به اين كه «چرا با اين كه گفتيم ديگر سنگ نپرانيد شما ادامه داديد؟» و جواب ما قطعا اين بود كه ما اصلا دست به هيچ سنگي نزديم! البته من چند سنگ زير تختم قايم كرده بودم! زيرا آن شب، هنگامي كه با دوستان به شوخي همه اين اتفاقات را پيش بيني مي كرديم، سنگهايي زير تختم قايم كردم تا در صورت حمله افراد نامعلوم حداقل سلاحی داشته باشم! 3 عدد سنگ كه حد اكثر موجب ترساندن گربه هاي كوي مي شدند!! سوال بعدي اين بود كه «شما به سران نظام فحاشي كرديد چه دفاعي داريد؟!» و يا «شما متهم به اقدام عليه امنيت ملي هستيد. از خود دفاع کنید.» و سوالاتي ازين دست!

يكي از سربازان آنجا موقع ديدن سر و وضع يكي از بچه ها كه چهره اش كاملا با خون پوشيده شده بود ناسزايي نثار مهاجمین به كوي كرد! ما كه فكر كرديم چه انسان باشرف و باانصافی! از او پرسيديم كه چه بلايي سر ما مي آيد و او گفت به اين زودي ها آزاد نمي شويد! موقع نوشتن مشخصات براي چندمين بار، يكي از بچه ها احتمالا به خاطر اضطراب يا زخم دستش، اسمش را خط زد تا دوباره بنويسد. در اين هنگام مامور بالا سرش، او را به باد توهين گرفت و گفت «خاك بر سرت دانشجوي دانشگاه تهران! حيف آن پول كه صرف درس خواندن تو مي شود كه تو حتي اسمت را نمي تواني بنويسي!» شنيدن اين حرف در آن شرایط از زبان يك انسان بيسواد که برای سیر کردن شکم خودش دانشجو کتک میزد، قلب ما را به درد مي آورد. همان موقع بود كه يكي ديگر از مامورين، فقط براي اينكه يكي از بچه ها لحظه اي به عقب برگشته و به او نگاه كرده بود، پس گردني محكمي با تمام قوا بر او وارد كرد! پس از اين بازجويي كتبي –که باید انتهای هر جمله را امضا میکردیم- وارد سلول ديگري شديم. اين بار تعدادمان از دفعات قبل هم بيشتر شده بود. هواي گرم سلول و جمعيت زياد بچه ها -به طوري كه بعضي از بچه ها مجبور به نشستن جلوي در دستشويي و بعضي نيز مجبور به ايستادن شدند- شرايط را بدتر ميكرد. چند ساعت در همين حالت منتظر بوديم تا كسي بيايد و باز جاي سلول عوض شود و يا لااقل تعداد كمتري از بچه ها در يك سلول باشند تا امكان تنفس به اندازه كافي وجود داشته باشد!

بعد از مدت زيادي باز سربازي در را باز كرد و همه را به بيرون هدايت كرد و اينبار همه به بيرون ساختمان رفتيم. باز فرم ديگري در اختيارمان قرار گرفت و باز همان سوالات تكراري و همان جواب هاي قبلي! بعد از امضا كردن، كمي آن طرف تر بين باغچه و ساختمان در سه صف نشستيم و به ترتيب براي گرفتن عكس به جلوي دوربين مي رفتيم و كاغذي كه روي آن نام و نام خانوادگي و نام پدر و تاريخ دستگيري مان نوشته بود را در دست مي گرفتيم و عكاس از ما عكس مي گرفت و دستيارش هم فيلم مي گرفت! يكي از مواردي كه واقعا غير قابل تحمل بود شوخي كردن این ظالمان، آن هم از موضع قدرت بود. به عنوان مثال هنگامی که يكي از بچه ها براي عكس گرفتن آماده مي شد، يكي از مامورين لباس شخصي كه دقايقي پيش به بهانه گم شدن يك خودكار براي همه خط و نشان كشيده بود – اتفاقا خيلي هم خوش تيپ بود. پيراهن صورتي و موهاي ژل زده و شلوار لي!- به او گفت كه براي عكس گرفتن بايد هزينه اش را هم بپردازي و صورت آن پسر از خنده اي حزن آلود پر شد. معلوم نبود در دلش چه بد و بيراهي به مامورين میگفت! خنده اش از سر ترس بود یا واقعا میخندید؟

بعد از عكس گرفتن دوباره در رديف هاي سابق نشستيم و اين بار يكي از سربازان یک بطري آب براي همه آورد و به نوبت همه از آن آب خوردند. پس از امضا كردن يك فرم ديگر كه با خط بسيار بدي نوشته شده بود و تنها چيزي كه از آن در يادم باقي مانده كلمه «قرار آزادي» و «وثيقه» است به نوبت و پس از خواندن اسممان به درون اتاقی نزدیک در ساختمان كلانتري مي رفتيم و آنجا باز توسط يك مامور لباس شخصي ديگر -كه او هم اتفاقا پيراهن صورتي به تن كرده بود و به قول يكي از بچه ها چهره اش به وهابيان عربستان خيلي شبيه بود!- مشخصات ما –یعنی متهمان!- در پرونده هاي قرمز رنگ -كه حاوي سه فرم امضا شده قبلي ما بود- نوشته میشد. البته این آقا بيشتر مسئول تخريب روحيه دانشجويان بود تا تکمیل پرونده. به عنوان مثال هنگام پرسيدن «دين»، یکی از بچه ها گفت «مسلمان» و او شروع كرد به تمسخر او و اينكه واقعا فكر مي كند كه مسلمان است! صد البته ما دينمان را از امثال او و رهبران فكري او نگرفته بوديم تا منطبق بر آراي او باشم. دين ما توهين و تحقير و سركوب را به هيچ قيمتي مجاز نمي داند. دين ما دستور به مهرباني حتي با حيوانات را داده است. دين ما دروغ را سر منشاء همه گناهان مي داند. دین ما از رفتار تمام كساني كه آنروز به نمايندگي از دين -البته به گفته خودشان- مامور سركوب مخالفانشان بودند بسیار دور بود!

همان موقع ها بود كه ديديم اتوبوس ديگري وارد كلانتري شده و چهره هاي بچه هايي كه پياده مي شوند بعضا آشناست! آنها نيز گروه ديگري از دانشجويان بودند كه به جاي پليس مواد مخدر به طبقه منفي چهار وزارت كشور رفته و آنجا حسابي پذيرايي شده بودند! اين را مي شد از لباس هاي به شدت خاكي آنها و از سر و روي كثيف، خسته و البته مجروح آنان فهميد. همه به صف پياده شدند و در حالي كه دست هايشان از پشت بسته بود بدون اينكه به اطراف نگاه كنند کنار حیاط نشستند و بعد از مدتی به دستور مامورين وارد ساختمان كلانتري شدند. در آن موقع بچه هاي ما به ترتيب براي بازجويي به درون اتاق مذكور مي رفتند و در پرونده هر نفر معرفي به اوين وجود داشت و از اينجا مطمئن شديم كه مقصد بعدي اوين است! دو نفر مسئول صدا كردن و بردن ما به درون اتاق بودند كه يكي میانسال با ريش نامرتب و عينك درشت بر چشم و کوتاه قد و ديگري جوان شايد حتي زير 19 سال سن، که ريش هايش به تازگي رشد كرده بود و كم پشت بود. لباس هايش تقريبا مثل همكارش بود ولي رفتارش به مراتب بدتر! طوري كه يادم هست جايي همين طور كه همه مان در گوشه فرورفتگي كنار ديوار كلانتري جمع شده بوديم و منتظر خوانده شدن اسممان بوديم يكي از بچه ها که برای لحظه اي لبخند به لب داشت، از جانب او با بد و بيراه مورد اعتراض قرار گرفت!

همين حدود بود كه به يك باره شخصي را ديديم كه از بقيه مرتب تر، خوش تيپ تر و با رفتار بسيار بهتر با بعضي از بچه ها صحبت مي کند. به يكي از بچه ها گفت هر كاري از دستم بر آيد براي آزادي شما انجام مي دهم. حرف هايش براي ما خيلي اميدوار كننده بود. در اين اثنا كه اشخاص بسياري مرتبا به درون ساختمان رفت و آمد مي كردند، شنيديم كه دكتر زاكاني نماينده مجلس به كلانتري آمده است. همانجا حدس زديم كه انگار مسئولين بالاخره فهميده اند كه چه فاجعه اي ديشب در كوي رخ داده است! خلاصه، رفت و آمد مسئولين چند وقتي ادامه داشت و از آن طرف بچه هاي آمده از وزارت كشور را هم ميديديم كه همه مراحلي كه قبلا ما طي كرده بوديم -مانند پر كردن فرم ها و غیره- را داشتند انجام مي دانند. همين موقع ها بود كه صداي بلندي از درون ساختمان توجه همه را به خود جلب كرد. فهميديم يكي از مامورين به بهانه واهي مشغول مشت و لگد زدن به يكي از بچه هاي درون ساختمان جلوي سلول ها است. پس از مدتي گفتند بچه هاي دانشجو بيايند اين طرف و همه به محوطه پشت ساختمان كلانتري هدايت شديم. آن مامور كه به نظر انسان خوبي مي آمد و همانجا فهميديم به گفته خودش سرهنگ اطلاعات است، شروع كرد به سخنراني و گفتن اينكه ما سعي كرديم شما را آزاد كنيم و از اين جور حرف ها! پس از آن شخص ديگري كه مي گفتند قاضي است شروع به سخنراني كرد كه «چون ما مطمئن نيستيم كه همه شما آشوب گر باشيد بدون هيچ فشار سياسي از بالا فعلا شما را آزاد مي كنيم و با تطبيق عكستان با عكس و فيلم هايي كه قبلا از اغتشاش گري هاي جلوي كوي گرفته شده است هر كدامتان كه ريگي به كفشتان باشد قطعا دوباره دستگير مي كنيم! وگر نه پرونده تان بسته مي شود و كسي كاري به كار شما ندارد!» پس از او نوبت به زاكاني رسيد تا او هم تقريبا همين حرف ها را تكرار كند. نكته جالب عكس العمل بچه ها بود كه اكثرا باورشان نمي شد كه قرار است آزاد شوند! بعضي گريه مي كردند و بعضي ديگر هم نمي گذاشتند بچه ها سوال كنند تا مبادا در اثر اين سوالات نظر مسئولين امر برگردد!

سرهنگ اطلاعات دوباره شروع به سخنراني كرد و گفت با اين سر و وضع كه نمي توانيد به كوي برگرديد به همين دليل بعضي از بچه ها را از بقيه جدا كرد و به كارمند كلانتري كه با تعدادي تي شرت آن طرف ايستاده بود اشاره كرد و به بچه ها گفت كه بايد لباس خوني تان را در بياوريد. هركس مخالفت مي كرد با عكس العمل جدي مواجه مي شد. انگار اين مسئله خيلي برايشان اهميت داشت كه لباس خوني از كلانتري بيرون نرود! پس از آن مقداري شلوار كردي هم آوردند و به بچه هايي كه -چون از تخت خواب مستقيما به اينجا آورده شده بودند- با شلوارك بودند دادند! جالب اين كه در اثر يورش وحشيانه، خيلي از بچه ها دم پايي به پا نداشتند و يك نفر هم مسئول خريد دمپايي بود كه اينقدر دير آمد كه مسئولين از خير آن گذشتند! پس از آن ديگر بچه ها از حالت رسمي و بازداشتگاهي در آمده بودند. در گروه هاي چند نفري با هم به صحبت مشغول بوديم. عده اي هم اطراف نماينده مجلس گرد آمده بودند و از رفتار لباس شخصي ها گله مي كردند و اينكه چطور ناجا مي تواند به درون كوي بيايد؟! و حدس و گمان هايي هم زده شد و بعدها منابع بسيار موثق حكايت از يورش يگان ويژه با اجازه شخص رئيس دانشگاه مي كرد! لحظاتي بعد ديديم دو كارمند ديگر با تعداد زيادي ساندويچ و نوشابه وارد شدند و از همه خواستند به صف بيايند و غذايشان را بگيرند و آنجا تازه يادمان آمد كه امروز ناهاري هم در كار نبود! بلافاصله كيك و سانديس هم رسيد! جالب اين كه همه بدون اينكه به روي خودمان بياوريم كه معني اين كارها را مي دانيم به سرعت مشغول خوردن شديم! همان لحظات بود كه ماشيني به درون محوطه آمد و شخصي كه رفتار و چهره اش خيلي شبيه همان برادران ياران گروه خدا(!) بود وارد كلانتري شد. انگار كلافه بود از آزادي ما! بيست و چند ساله مي زد و مرتب مشغول رايزني با افراد مختلف از جمله زاكاني و قاضي شد! از حركاتش از دور كاملا ميشد فهميد با آن عصبانيت چه نيت پليدي در ذهن دارد و خدا را شكر كه نتوانست كاري از پيش ببرد. در اين هنگام يكي از بچه ها كه از نزديك او مي خواست عبور كند به يكباره با عكس العمل وحشيانه او روبرو شد و با لگد محكمي از آنجا دور شد! دردآور اين كه او هيچ اعتراضي نكرد و انگار اين كتك كاملا حق او بوده به آرامي به طرف بچه هاي ديگر حركت كرد.

لحظاتي بعد رئيس دانشگاه به آنجا آمد و شروع كرد به سخنراني اي كه مي شد عكس العمل بچه ها را از چهره هايشان در قبال اين سخنان فهميد! اول از همه از رياست نيروي انتظامي تشكر كرد كه قبول كرده ما را آزاد كند و حتي گفت بر خودم لازم مي دانم يك بار ديگر به او زنگ بزنم و تشكر كنم! انگار نه انگار كه آن روز بر ما چه گذشته و چه كسي حمله كرده و چه كسي اجازه داده و... حرف ديگرش از اولي هم بد تر بود كه «بچه ها به هر حال عده اي هستند كه سوء استفاده مي كنند! و من از طرف شما قول دادم!» سخن ديگرش اين بود كه ما به شدت پيگيري مي كنيم كه چه كسي به ساحت دانشجو توهين كرده است! و انگار هيچ كس نمي داند كه در تمام مدت اين اهانت، خودش شاهد اين توهين بوده و حتي به دستور خود او... و كاش آخرين حرفش را لااقل نمي زد. آنجا كه گفت «بچه ها برويم كوي يا برويم مهمانسرا؟!» و نمي دانست كه كه ما از صبح مفصل پذيرايي شديم و فقط جايي را مي خواهيم كه بتوانيم تمام آلودگي هاي آنجا را به همراه خاطراتي كه ذهنمان را پر كرده بود از جسم و روحمان بزداييم... مي گفت شما نخبه هاي اين مملكت و مديران آينده اين مرز و بوميد! و ما آنجا به اين كشور گريستيم كه مديران آينده اش چه نفرتي از گذشتگان خود خواهند داشت!

بعد از چند بار نمايش بالا و پايين رفتن به اتوبوس هاي مختلف و انگشت زدن پرونده و نام پدر را گفتن و دوباره اتوبوس را عوض كردن به بهانه اين كه اشتباه شده و از غير دانشجويان سوار اتوبوس شده اند و... زمان به نفع غارت گران تلف مي شد تا ما زود تر از ساعت 1 بامداد با اتوبوسي -بسيار شبيه همان كه صبح با آن مارا بردند- بعد از حدود 24 ساعت به كوي برنگرديم. چيزي كه آنجا دل ما را به درد مي آورد نگاه مظلومانه و با حسرت جوانان ديگري بود كه گوشه كلانتري زانوي غم بغل گرفته بودند و شايد هنوز هم جايي از اين شهر در بند باشند...

پس از رسيدن به كوي با تصوير وحشتناك خرابه اتاق هايمان روبرو شديم. شايد اين تصاوير بي شباهت به وضعیت ایران پس از حمله مغول نبود. درهاي شكسته شده، وسايل به هم ريخته، شيشه هاي خرد شده، وسايل شخصي به غارت رفته، كمد هاي به هم ريخته و... ديگر چيزي به اذان صبح نمانده بود و من در انديشه 24 ساعتی كه بر من و دوستانم گذشت در كوي قدم ميزدم و منتظر صداي اذان بودم كه به مسجدي كه حتي آن هم از حمله در امان نمانده بود و شيشه هايش خرد شده بود بروم و شكايتم را به پروردگاري بكنم كه با بندگانش عهد بسته است كه تا خودشان دست به تغيير نزنند سرنوشتشان همين خواهد بود.

والسلام عليكم و رحمه الله

هیچ نظری موجود نیست: