۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

اصلاح ابرو به قيمت كور كردن چشم ...

ﺇنّا للّه و ﺇنّا ﺇليه راجعون

بي شک يکي از مهمترين حوادث پس از انتخابات 22 خرداد 1388 حمله به کوي دانشگاه تهران است که ذهن اکثر افراد جامعه مخصوصا دانشجويان، اساتيد دانشگاه و بسياري از مسئولين را به خود معطوف كرده است. حادثه اي که ابعاد آن در مقايسه با حوادث مشابه قبلي، از جمله 18 تير 1378 بسيار وسيعتر است. از اين رو سوالات زيادي در افکار عمومي و به طور ويژه در ذهن دانشجويان و شاهدان حادثه پديد آمده است که علي القاعده بايد از طرف مسئولين به آنها پاسخ داده شود. بسياري از افراد، عدم برخورد قاطع با عاملان حوادث مشابهي همچون واقعه 18 تير 1378 را علت اصلي تکرار حوادث تلخ اخير ميدانند. لذا اذهان عمومي و دانشجويان بيش از پيش در پي يافتن پاسخ سوالات خود و شناسایی عاملان اين فاجعه ميباشند و پرواضح است که جز برخورد قاطع با عاملان، هيچ راهي براي بازگرداندن اعتماد از دست رفته آنها وجود ندارد.
مطالبي که در ادامه مي آيد بيشتر جنبه سوالي دارد. پرسش‌هايي که اميد است از طرف مسئولان به آنها پاسخ دقيق و قانع کننده داده شود. پرسش‌هايي که ذهن اکثر نزديکان به اين حادثه را درگير خود کرده است.
در تمام دنيا از جمله ايران ما، تاثيرگذارترين افراد در جامعه، نخبگان و فرهيختگان آن جامعه هستند و بيشترشان را دانشجويان ممتاز و اساتيد برجسته و افراد تحصيلکرده تشکيل ميدهند. پس نحوه برخورد با اين افراد، ميزان دخالت ايشان در اداره امور و ميزان ارزشي که براي دولت دارند ، در پيشرفت آن جامعه تاثير عميقي دارد. با اين مقدمه اين سوالات به وجود مي آيد که اگر دانشگاه تهران را به عنوان نماد آموزش عالي کشور و دانشجويان و اساتيد آن را به عنوان نماينده نخبگان جامعه که اکثريت آنها را دانشجويان تشکيل ميدهند‌‌‌ در نظر بگيريم و اگر واقعا اعتماد اين بخش از جامعه براي نظام ما مهم است، چگونه بايد به اين عدم اعتماد به وجود آمده در اثر حمله به کوي دانشگاه تهران و وقايعي از اين دست در ساير نقاط کشور عکس العمل نشان داد؟ آيا نخبه‌پروري صرفا يک شعار زيباست؟ آيا اين دانشجويان به درستي ميتوانند آينده سازان کشور باشند؟ آيا بهتر نيست دلايل معضلاتي مانند فرار مغزها را در تاثير اين برخوردها در نخبگان نيز جستجو کنيم؟ آيا ما مصرف کنندگان وحرام کنندگان پول نفتيم (آنطور که حمله کنندگان به کوي و برخي از افراد در بازداشتگاهها ميگفتند!) يا توليد کنندگان علم و آينده کشور؟
مسلما صِرف دانشجو بودن باعث تنزيه و برائت اين قشر نميشود، ليکن صرف ساکن بودن در کوي دانشگاه تهران نيز موجب نمیشود که دانشجو به اقدام عليه امنيت ملي متهم شود و مورد ضرب و شتم، آزار و اذیت و انواع رفتارهاي تاسف آور قرار بگیرد. اين جمله را به دفعات از مسئولين شنيده ایم که «مصلحت کشور اين است که اين حوادث از ذهن افراد ناپديد شود و مسکوت بماند»، همانطور که واقعه 18 تير 1378 مسکوت ماند و فاجعه اخير را رقم زد.
مسئولين محترم!
شايد بتوان آثار زخم ها و کتک ها را با دادن لباسهاي نو و ستاندن لباسهاي خوني دانشجويان برطرف کرد اما چگونه مي‌توان خاطره آن حوادث و فجايع را از کابوسهاي شبانه و دفتر حافظه آسيب ديدگان پاک کرد؟ آيا واقعاً مصلحت مانع افشاي حقايق است؟ اگر پاسختان مثبت است بايد عرض کنيم متاسفانه به خطا رفته‌‌ايد. مصلحت دانشجوست، اين دانشجوست که آينده کشور را ميسازد (خودتان هميشه اين را به ما مي‌گوييد).پس مصلحت دانشجو، مصلحت ايران فرداي ما و نظام ماست مگر اينکه براي اداره‌ي كشور به جاي پتانسيل علمي بر پتانسيل سركوب حساب كرده باشيد. اين مصلحت شما نتيجه اي جز نشان دادن چراغ سبز براي به وجود آمدن وقايع مشابه نداشته و نخواهد داشت. و اگر جوابتان منفي است، سکوت و پنهان کاري خيانت است. آيا مصلحت،حمله به کوي دانشگاه و وارد شدن در آن به بهانه دستگيري عده اي آشوبگر است؟آيا اعمال هر گونه رفتار زشت و خشن با آنان مصلحت است؟لازم نيست هربار پس از وقوع اين حوادث قدم رنجه کرده و در محل حادثه حاضر شويد و کميته حقيقت ياب تشکيل دهيد. بهتر نيست بر صندلي مسئوليت خود تکيه بزنيد و تصميمي اتخاذ کنيد که براي هميشه ريشه اين حوادث خشکانده شود؟ باور کنيد ما اين را بيشتر ميپسنديم. اين بهتر از اين است که در صحنه حادثه حضور داشته باشيد و براي دلگرمي و فروکش کردن خشم ما وعده هايي بدهيد که هرگز عمل نميکنيد.
ببخشيد که ما اينهمه سوال ميکنيم.آخر ما دانشجوييم.ما مجبوريم فقط سوال کنيم بدون اينکه انتظار شنيدن پاسخ آنها را داشته باشيم.ما به دنبال جواب آنها هم نميرويم زيرا قدرت آن را نداريم.زيرا همه در جواب بي گناهي ما به ما گفتند تر و خشک با هم ميسوزد!زيرا فهميديم در مواقعي ممکن است بي گناهي بزرگترين جرم شناخته شود.زيرا ما را از بازگشت به آنجا ترساندند.زيرا فهميديم آنقدر بي ارزش يا غريبيم که حتي خبري از ما در صداوسيما پخش نشده است...
مگر ما و شما به اسلامي که بر پايه احترام به حقوق افراد، حتي غير مسلمانان، بنا شده مسلمان نيستيم؟ مگر ما و شما به ديني که پيامبرش را به رافت و رحمت و مهرباني ميشناسيم مومن نيستيم؟ مگر ما فرزندان کساني نيستيم که خالق و حافظ همين انقلابي هستند که مصلحتش را شما تعيين ميکنيد؟ مگر نه اينکه ما لااقل به زبان مسلمانيم؟ مگر نه اينکه ما ايراني هستيم؟ بالاتر از همه اينها مگر نه اينکه ما انسانيم؟ رفتاري که با ما شد نه در شان اسلام بلکه در شان انسانيت نيز نبود. شايد هم واقعا آنها که حتاکي و فحاشي کردند، حمله و تجاوز کردند، ضرب و شتم کردند و خونمان را ريختند مسلمانند نه ما...!شايد تصور کنيد اغراق ميکنيم، ولي اين عين واقعيت است و همين واقعيت است که ما را مي آزارد. مگر نه اينکه همين دانشجويان در جنگ وانقلاب نيز جانفشاني کردند؟ مگر نه اينکه ما نيز براي دفاع از خاک وناموس و دين خود آماده ايم؟مگر نه اينکه شما هم در مواقع بحران مجبوريد از ما کمک بخواهيد؟پس چرا با رفتارتان ما را از خود ميرانيد؟مگر نه اينکه در اسلام و قوانين حقوقي آن همه افراد تا قبل از اثبات جرم بي گناهند يا حداقل قابل مجازات نيستند؟ پس چرا با ما اينگونه وحشيانه برخورد شد؟آيا ساکن کوي دانشگاه تهران بودن جرم است يا حمله وحشيانه و فجيع به افرادي که هنوز جرمشان ثابت نشده است؟آيا اين است اجراي دستورات اسلامي در کشوري که داعيه اجراي آن را دارد؟مگر نه اينکه خوابگاه ما حريم خصوصي ماست؟مگر نه اينکه گرفتن گوشيهاي همراه ما و جستجو در اطلاعات آن که گاهي کاملا خصوصي و خانوادگي است غير قانوني ميباشد؟شايد به زعم شما بتوان همه تقصيرها را به گردن لباس شخصيها يا افراد مشکوکي انداخت که هيچکس آنها را نميشناسد.ولي رفتار زشت و خشن نيروي انتظامي با ما را چطور؟رفاقت و هماهنگيشان با لباس شخصيها را چطور؟ ما چگونه به مسئولان و رسانه هايي اعتماد کنيم که آنچه را ما با چشمان خود مشاهده کرديم، يا تحريف کرده وبه عنوان خبر منتقل ميکنند يا حاضر به باور کردن آنها نيستند؟چگونه به آنها براي احقاق حق خود اميدوار باشيم؟چگونه اعتماد کنيم وقتي ديده و شنيده بوديم آنهايي که اموال عمومي و خصوصي مردم را تخريب ميکنند عده اي آشوبگرند ولي مقابل چشمان ما حتي نيروهاي انتظامي درها و پنجره هايمان را شکستند و اموالمان غارت و ويران شد؟چگونه خونمان به جوش نيايد وقتي مسئولان نيروي انتظامي از رأفت و مداراي نيروهايشان وآمار آسيب ديدگانشان صحبت ميکنند و اينکه براي سرکوب،از سلاح‌‌هاي پيشرفته و انواع گلوله‌‌ها استفاده نکردند و اينکه آنها حق دارند از دانشجويان شکايت کنند در حاليکه ما هم مدارا و رأفت آنها را در ضربه‌‌هاي باتومشان و هم در الفاظ رکيکي که نثارمان کردند و هم در گلوله‌‌هايي که منجر به آسيب ديدگي شديد برخي از دانشجويان شد وهم در حق شکايتمان از آنها ديديم؟چگونه قبول کنيم که از هويت افراد مهاجم اطلاعي ندارند يا اينکه نيروي انتظامي دخالتي در اين حادثه نداشت در حاليکه تعدادي از ما را به زندان وزارت کشور منتقل کردند؟آيا باور کنيم وزارت کشور از هويت آنان مطّلع نيست؟چگونه اميدوار باشيم در حاليکه به ما گفتند نيروي انتظامي نگاهدار امنيت و ناموس ماست و بسيج حافظ اسلام ماست اما ايشان پرده هاي اسلام را دريدند و حافظان ناموس٬بدترين الفاظ رکيک را نثار نواميس ما کردند؟چگونه باور کنيم وقتي مسئولين هيچ اشاره اي به حضور نيروهاي انتظامي در حادثه نداشتند در صورتيکه تعداد آنان بيشتر از ديگران بود و به وحشيانه ترين نوع ممکن دانشجويان را مورد ضرب و شتم قرار ميدادند؟چگونه منتظر عدالت باشيم در حاليکه هيچ شخص يا گروهي که مسئوليت پيگيري حوادث اخير را داشتند حتي يکبار هم با ما صحبت نکردند تا واقعيت را بدانند؟مسلما اين راه هرگز به حقيقت نميرسد.چگونه باور کنيم وزارت اطلاعات ما که الحق توانايي خوبي در پيدا کردن گروه هاي جاسوسي و تروريستي دارد، مدت بسيار طولاني است که هنوز نتوانسته مسئله لباس شخصيها را حل کند؟در غير اينصورت گمان بدتري ميرود و آن اينکه اين افراد آزادانه يا لااقل با اجازه و تحت نظر فعاليت ميکنند. چگونه ميتوان باور کرد اين حمله وحشيانه سازماندهي شده نبوده است وبالاتر اينکه چگونه ميتوان باور کرد عوامل وافراد شرکت داشته در آن را نميتوان يافت؟
ما از تشابه عاقبت اين اتفاق با 18 تير 1378 ميترسيم. ميترسيم از اينکه تمام خشونت ها٬زخم ها٬بي حرمتي ها و تحقيرها در يک ماشين ريش تراش خلاصه شود.ميترسيم از اينکه حمله وحشيانه ديگري خون دوستانمان را در کوي دانشگاه تهران بر زمين بريزد و باز مصلحت ها و بي عدالتي ها اجازه افشاي حقيقت و مجازات عاملان را ندهد.به همين دليل پاسخ سوالاتمان را از مسئولين ميخواهيم.
1-براي حمله به کوي دانشگاه تهران از چه کساني دستور يا اجازه گرفته شد؟ طبق قانون نيروي انتظامي بدون اجازه رييس دانشگاه حق ورود به کوي دانشگاه را ندارد.آيا آقاي فرهاد رهبر اجازه ورود دادند يا نيروي انتظامي غير قانوني وارد کوي شد؟در هر دو صورت به چه دليل اين کار را انجام دادند؟
2-چرا رييس دانشگاه تهران، رييس کوي دانشگاه، رييس نيروي انتظامي و هيچ مسئول ديگري در مورد حوادث اخير در مقابل دانشجويان پاسخگو نيستند؟
3-دقيقا چه کساني وارد کوي شدند و به کدام نهاد يا ارگاني وابسته بودند؟ به طور قطع شناسايي و يافتن آنها سخت تر از جمع آوري و ساماندهي آنها در نيمه شب براي حمله به کوي نخواهد بود.
4- با توجه به اين نکته که نيروي انتظامي حافظ امنيت ماست و براي اجازه ورود دادن به لباس شخصي ها و نهادهاي بي ربط که در پايان حمله دست بر گردن آنها داشتند بايد پاسخگو باشد، نقش نيروي انتظامي، بسيج(شهري)، نيروهاي اطلاعاتي، سپاه پاسداران و انصار حزب اله در اين درگيري ها و حمله به کوي چه بوده است؟
5-چگونه حقوق تضييع شده مالي، جسمي و روحي دانشجويان را ادا ميکنيد؟
6-چه تضميني وجود دارد که اينگونه حوادث ديگر تکرار نشود؟
7-يکي از اعمالي که به شدت ما را اذيت ميکرد و باعث توهين و تحقير ما شد، رفتار زشت و غير اسلامي برخي از مسئولين نيروي انتظامي در بازداشتگاه‌‌ها بود که حتي سن برخي از آنها از ما کمتر بود .اولا چرا و تحت حمايت چه سازماني مسئوليت ما در دست اين افراد که سن برخي از آنها به 20 سال هم نمي‌‌رسيد قرار گرفته بود؟و ثانيا چگونه، كي و كجا پاسخگوي بي‌احترامي‌‌ها و توهين‌‌هايشان خواهند بود؟ البته با توجه به اين نکته که اين افراد به راحتي از جانب ما قابل شناسايي مي‌‌باشند و اين بازخواست حق مسلم ماست.
8-براي همه بازداشت شدگان پرونده‌‌هاي قضايي تشکيل شده است. اگر به اين نکته توجه کنيم که بسياري از متهمان بي‌‌‌‌گناه بوده‌‌اند، چه تدبيري براي بسته شدن اين پرونده‌‌ها و عدم سوءسابقه آنان اتخاذ مي‌‌شود؟ حکم آزادي بدون بسته شدن پرونده همانند اين است که بي‌‌گناهي را سيلي بزنيم و از او بخواهيم اعتراض نکند چون ممکن است دوباره سيلي بخورد!
در پايان از مسئولان خواستاريم پاسخگوي سوالات ما باشند. باز هم متذکر ميشويم که تنها راه جلوگيري از تکرار اينگونه وقايع و بازگرداندن اعتماد دانشجويان نسبت به مسئولان، شناسايي و برخورد قاطع با تک تک عوامل و افراد دخيل در اين حادثه در يک دادگاه علني صالح و بيطرف ميباشد که حتي از محاکمه سران کشور و نيروي انتظامي باکي نداشته باشد.شايد حقيقت را براي بسياري از افراد بتوان مخفي کرد،ولي ما خود شاهد حقيقت بوده ايم.عکس العمل مسئولين کاملا نشان دهنده ميزان احترام و حقي است که براي دانشجويان،خانواده هاي ايشان،اذهان مردم،آينده کشور وعدالت قائلند.اين زياده خواهي ما نيست بلکه حق طلبي ماست.اين بار ديگر معذرت خواهي مسئولان، به تنهايي اثري نخواهد داشت.
الملک يبقي مع الکفر و لا يبقي مع الظلم

يك لحظه غفلت، يك عمر بصيرت ...

بسمه تعالی


مدتی از حادثه
ی 25 خرداد در کوی دانشگاه می گذرد. ولی هنوز اطلاعات دقیق و صحیحی از جزئیات این واقعهی تاسف برانگیز حتی در بین دانشجویان و مسئولین پیگیر این امر وجود ندارد. مرور دوبارهی آن همه خاطرهی تلخ، مرا در نوشتن این متن مردد مي کرد. خاطراتی که یادآوری آنها با بغض و اضطراب همراه است. اما وظیفهی خود دانستم تا آنچه بر ما گذشت را بازگو کنم. امیدوارم از نوشتن این متن حادثهی دیگری گریبانم را نگیرد و متهم به اتهامات دیگر نشوم. قصد من فقط بازگو کردن آن چیزی است که اتفاق افتاد و نه خط دادن یا تشویش اذهان عمومی. از خداوند بزرگ میخواهیم تا تحمل شنیدن حقایق را به همهی ما عطاء کند. از او میخواهم که خشم و نفرت اکنون باعث زیادهگویی یا دور شدن از مسیر حقیقت گذشته نگردد. از مسئولین تقاضا دارم به جای برخورد با انتشار این متنها از اطلاعات موجود در آنها استفاده کنند.
عصر بود، 24 خرداد 1388. از کتابخانه بیرون آمدیم. می
خواستم یکی از نچسبترین درسهای این چند سال را بخوانم، ولی واقعا حوصلهاش را نداشتم. مخصوصا از وقتیکه فامیل و دوستان تماس میگرفتند و میگفتند"خیلی مراقب خودتون باشید. میگن کلی ضد شورش ریختن طرفای شما. یکی از همکارام که از اون طرفا رد میشد گفته بود حتی سنگرم درست کردن. مثه اینکه امشب یه خبراییه. جون من یه وقت نکنه برین درگیر شینا. . . "این حرفا باعث میشد کنجکاو شویم که ببینیم چقدر از این حرفها صحت دارد. با خودم میگفتم"اینا هم دیگه زیادی دارن جو میدن به قضیه. مگه قراره بجنگن که سنگر درست کردن؟!"تصمیم گرفتیم درس خواندن را تعطیل کنیم و ببینیم در خیابانها اوضاع از چه قرار است. ولی میدانستیم نباید آنقدر طول بکشد که به شب برسد. حتی تصمیم گرفته بودیم با یکی از دوستانمان هماهنگ کنیم تا اگر نیازی شد امشب به آنجا پناه ببریم. در همین احوالات بودیم که به چهار راه امیرآباد رسیدیم . امیرآباد و همه کوچههای متصل به آن در اختیار نیروهای انتظامی و ضد شورش بود. از همه بدتر جلوه و هیبت ضد شورشیها بود که وقتی کنار هم جمع میشدند آنقدر ترسناک بودند که آدم آرزو میکرد هیچوقت حتی از کنار آنها هم عبور نکند. در این مدت که ساکن کوی بودم هرگز امیرآباد را اینگونه سرد و خاموش ندیده بودم. فکر کردم به خاطر حوادث شب قبل است که این همه نیرو در اینجا مستقر شدهاند. چون شب قبل بعضیها مقابل در اصلی کوی و اندکی پایینتر از آن حسابی گرد و خاک به پا کرده بودند. با خودم گفتم حتما اینها خواستند امشب پیشدستی کنند تا ابتکار عمل را در دست داشته باشند و هر اقدامی را در نطفه خفه کنند. نمیدانم چگونه ولی به این نتیجه رسیدهبودم که با وجود این همه پلیس و ضد شورش امکان بروز هر درگیری و اتفاقی منتفی است. با دوستم که با هم در یک اتاق خوابگاه سکونت داریم مدتی در خیابانها پرسه زدیم ولی خیلی زود به خوابگاه بازگشتیم و به خاطر پارهای از مشکلات از پناه بردن به خانه دوستمان منصرف شدیم. وارد کوی شدیم. از اینکه نگهبانان کارتهای ما را در چنین وضعی کنترل نمی کردند تعجب کرده بودیم. در تمام این مدت دنبال دلیلی میگشتیم تا خودمان را قانع کنیم که امشب اتفاقی نخواهد افتاد و به این نتیجه رسیدیم که بعد از واقعه 18 تیر 1378 غیر ممکن است که دیگر نیروهای امنیتی وارد کوی شوند. بالفرض اگر هم وارد شوند سراغ همه ساختمان ها نمی آیند . با این وجود اگر وارد ساختمان ما شدند احتمال اینکه در تکتک اتاقها را بزند و آنها را تخلیه کنند بسیار کم است. ولی اگر واقعا این همه زحمت را قبول کردند و تشریف آوردند حقشان است هر بلایی خواستند سرمان بیاورند. اگر ما آنقدر کم اقبال هستیم، همان بهتر که به دست آنها بیفتیم! ولی باز با این حال گفتیم اگر خطری حس کردیم همه این احتمالات را فراموش کرده و مشکلات را نادیده میگیریم و راهی منزل دوستمان میشویم. در راه یکی از آشنایان را دیدیم و دلایل خود را برای او بازگو کردیم. خندهای کرد و گفت"آخه دقیقا تو ماجرای 18 تیر همه این احتمالات شما عملی شد". ما یکه خورده بودیم ولی دوست نداشتیم حرفهای او را باور کنیم. چون ورای همه این دلایل و احتمالات،کوی دانشگاه خانه ما بود. خانهای که مدت ها در آن سکونت داشتیم. خانه
ای که در این شهر غریب و وسیع به آرامش در اتاق
های کوچکش دل خوش کرده بودیم. خانه ای که به آن دلبستگی داشتیم. خانهای که بخشی از هویت ما شده بود. اما شاید واقعا این دلیل ماندن ما نبود. ما احساس خطر نمیکردیم، ما خیلی ساده نگاه میکردیم وساده میاندیشیدیم.
تعدادی از بچه
ها مقابل ساختمان ایستاده بودند و ما به آنها پیوستیم تا از آنها درباره اوضاع کوی پرسوجو کنیم. یکی گفت"خبری نیست بابا،امن و امانه" ولی دیگری در جوابش گفت "نخیر،امروز تو میدون ولیعصر بسیجیا میگفتن قرار ما ساعت 4 صبح،کوی دانشگاه" و همان کسی که اوضاع را عادی میدید گفت"اینا جو سازیه،مگه مهمونیه که بخوان قرار بذارن. باور کنین خبری نیست". به سمت اتاق رفتیم. در را که باز کردم نگاهم به پنجره افتاد. پنجرههایی که برای جلوگیری از خرد شدنشان به سبک پنجرههای زمان جنگ رویشان چسب زدیم. چون در درگیریهای دیشب دو طرف بدجور به هم سنگ میزدند.
وقت گرفتن شام شده بود. به سلف سرویس رفتیم. به نظر نمی
رسید که با روزهای دیگر تفاوتی داشته باشد و این باعث دلگرمی ما شده بود. به اتاق برگشتیم. هنوز هم با ما تماس گرفته میشد که نگران وضعیت ما هستند. ما هم دلایل خود را برای آنها توضیح میدادیم و سعی میکردیم نگرانیهای آنان را کاهش دهیم. زمان میگذشت و من از معدود انسانهایی بودم که از گذر سریع آن خوشحال می-شدم. دوست داشتم زودتر از این نیز بگذرد. بگذرد و به پایان شب نزدیک شود بدون هیچ درگیری و تجمعی که باعث دخالت پلیس و ایجاد شرایط بحرانی شود. اما این رویایی بود که خیلی زود از دایره حقیقت خارج شد.
اولین صداها و فریادها به گوش رسید. صداهایی که شعار بود و فریادهایی که بقیه را به حمایت فرامی
خواند. در این مدت که ساکن کوی بودم از این نوع فریادها و صداها بسیار شنیدم و تقریبا به شنیدنشان عادت داشتم. حتی شاهد دو سه درگیری که منجر به دخالت ضد شورشیها و بعضا باعث ورود لباس شخصیها به کوی شود نیز بودم. ولی نمیدانم چرا این بار وقتی اولین صداها به گوشم رسید مضطرب شده بودم. با خودم میگفتم شاید به خاطر شایعات و خبرهایی است که در مورد حمله امشب شنیدهام. سعی میکردم با این اضطراب بجنگم. باعث تعجب خودم شده بودم چون من اغلب اوقات بسیار خونسرد و آرام و به قول نزدیکان،بیخیالم. در حالیکه با دوستم در اتاق مشغول پیگیری و تحلیل اوضاع بودیم از چند نفر از دوستانمان دعوت کردیم به اتاق ما بیایند. این کار هم باعث میشد تنها نباشیم و هم اینکه میخواستیم نظر آنها را نیز درباره وضعیت کوی بپرسیم. هنوز شعله درگیریها زبانه نکشیده بود. طبق معمول اوقاتی که دور هم جمع میشویم زمان زیادی برای شوخی و بدون اینکه از موضوع اصلی حرف چندانی بزنیم گذشت. دقایقی از ساعت 22 گذشته بود که تصمیم گرفتیم برای آشنایی با فضا و غلبه بر اضطراب ناچیزمان به محوطه کوی برویم. گویا در مدتی که ما در اتاق مشغول صحبت کردن بودیم،تنور درگیری در حال گرم شدن بود. همه با هم از اتاق خارج شدیم. به محض خارج شدن از ساختمان و ورود به محوطه کوی،التهاب و سنگینی فضا را حس کردم. بوی آتش و دود همیشگی. کمکم تمام خیالاتم در مورد آرامش کوی به دست فراموشی سپرده می‌‌شد ولی هنوز شرایط و فضا مشابه درگیریهای قبل بود. این نکته را از تجربیات سکونتم در کوی دریافتهبودم. کوی دانشگاهی که همیشه آبستن حادثه بود. اولین گروهی که به محض خارج شدن از ساختمان مشاهده کردم، گروهی 20 تا 30 نفری بود که کنار مسجد جمع شدهبودند و موضعی برخلاف اکثریت دانشجویان داشتند. با اینکه حرکتشان باعث تعجبم شده بود ولی نمیخواستم از بچهها جدا شوم. به همین دلیل با آنها به سمت در اصلی کوی حرکت کردیم. جایی که اوج درگیری بود. اما اندکی بیشتر از حرکت ما نگذشته بود که دیگران را در حال دویدن به داخل کوی دیدیم. بدون کوچکترین وقفه ما هم دویدیم. بیشتر از چند گام نرفته بودم که فهمیدم اتفاقی رخ ندادهاست. ایستادم و اطرافم را به قصد یافتن دوستانم نگاه میکردم. وقتی چند تایی از آنها را پیدا کردم دوباره با احتیاط به سمت در اصلی حرکت کردیم. باورم نمیشد. تا به حال کوی را در این وضعیت ندیده بودم. از در اصلی کوی تا میدان داخل خوابگاه که در مقابل هم و به فاصله حدود 100 متر از یکدیگر قرار دارند و محل اصلی اجتماع بچهها بود،آتشهای زیادی درست شدهبود که بعضا بزرگ هم بودند. از یکی از بچههایی که آنجا حضور داشت پرسیدم که"واسه چی این همه آتیش درست کردن؟". او هم در جوابم گفت"بس که بیشرفا اشکآور میزنن". در انتظار ادامه حرفش به چشمانش خیره ماندم. ولی چشمان او از ابتدای کلامش آسمان سیاه را نگاه میکرد. ناگهان شروع کرد به دویدن. من که نمیدانستم برای چه فرار میکند به آسمانی نگاه کردم که احتمالا علت دویدنش بود. دیدم جسمی نورانی که مارپیچی حرکت میکرد،به سرعت در حوالی من در حال فرود آمدن است. تا به حال اینچنین چیزی ندیده بودم. وقتی کنارم افتاد تازه در حال فرار کردن بودم. دودی که به سرعت از آن خارج میشد باعث این بود تا بفهمم این گاز اشکآور است. ولی دیر شدهبود. چشم و گلویم میسوخت. دیگر نتوانستم بدوم. ایستادم و سعی میکردم نفس بکشم. اشک از چشمانم جاری شدهبود. یک نفر که نمیتوانستم او را ببینم دستم را گرفت و از من خواست تا چشمانم را باز کنم. بوی دود سیگار میآمد. حس میکردم در هالهای از دود سیگار قرار دارم. بالاخره توانستم چهرهی کسی را که مقابلم ایستاده بود به زحمت ببینم. هنوز اشک از چشمانم جاری بود. او که سیگارش تمام شده بود مرا به سمت آتش هدایت کرد تا در کنار آن چند نفس عمیق بکشم. این کار باعث شد تا در کمتر از یک دقیقه بهتر شوم. تازه فهمیده بودم که روشن کردن آتش در این فضا چقدر ضرورت دارد. در این محیط، استشمام دود آتش از تنفس اکسیژن خالص مفیدتر است. من کمکم داشتم به فضا و جزئیات آن اشنا میشدم. حالا دیگر هر از چند گاهی به آسمان نگاه میکردم تا مسیر فرود آمدن اشکآورها را تشخیص دهم. خواستم کمی جلوتر بروم. اما با دیدن سنگهایی که چند متر جلوتر از من به زمین میخوردند و مقابلم میایستادند، تصمیمم عوض شد. از همان جا کنجکاوی کردم. روی پنجه ایستادم. واقعا شبیه صحنههای مبارزه فلسطینیها شده بود. عدهای آن جلو به سمت ضد شورشیها سنگ پرتاب میکردند. آنها هم با سنگ و اشکآور پاسخ میدادند. ناخودآگاه چند متری جلوتر آمدهبودم. این تغییر مکان را وقتی دریافتم که مجبور شدم در برابر یک سنگ که تصادفا مقابل آن قرار داشتم عکسالعمل نشان دهم. آنقدر مبهوت فضا شدهبودم که جدا شدنم از دوستانم را فراموش کردهبودم. محیط پر بود از دود آتش و گاز اشکآور که اکنون بیشتر از قبل شلیک میشد و این باعث سختی دیدن میشد. به علاوه،مسلما قد من هم در آن زمان کم آنقدر بلندتر نمیشد که بتوانم بهتر از این اوضاع را در خط مقدم مشاهده کنم. لذا تصمیم گرفتم به کنجکاوی پایان دهم و به سمت ساختمانمان بروم.
در راه ،همان بچه
های مسجد را دیدم که کنار در ورودی آن تجمع کرده بودند و با حرارت در حمایت از کاندیدای مورد نظرشان شعار می-دادند. "چپ،راست،کارگزار،علیه خدمتگزار"،"احمدی،احمدی،تو انتخاب اصلحی"،"احمدی،احمدی،حمایتت میکنیم". خیلی از آنها را میشناختم. حالا وقتش بود از آنچه در هنگام رفتن باعث تعجبم شده بود سر دربیاورم. برخی دیگر از بچههای مسجد که از همان کاندیدا حمایت میکردند چند متر آن طرفتر ایستاده بودند. به جمع آنها پیوستم. همدیگر را میشناختیم. بعد از سلام و احوالپرسی از آنها پرسیدم"چی کار دارن میکنن؟ واسه چی جمع شدن شعار بدن؟"یکی از ایشان در جوابم گفت"نمیدونم والله. حالا که وقت این کارا نیست. فقط همینو کم داریم که تو کوی بزنبزن بشه. میدونین اگه دعوا شه چی میشه؟". به آنها پیشنهاد دادم که برویم و با مسئولشان صحبت کنیم. یکی پاسخ داد"ولشون کن. این سیامک آتیشش تنده. نمیشه باهاش حرف زد. چند بار بچهها بهش گفتن نزدیک بود دعوا شه. "در همین حال از دیگران شنیدم که مقابل در اصلی کوی درگیری شدت یافته است. دیشب هم کلی گاز اشکآور زده بودند. بچهها هم برای خنثی کردن اثر آن هر چند متر آتشی روشن میکردند. به سمت اجتماع شعار دهندگان رفتم تا ببینم اوضاع از چه قرار است. دیگر مردم هم از خانهها بیرون آمدهبودند و شعار اللهاکبر میدادند. بعضی از آنها را در کوچهی جنب بانک صادرات می-دیدم.
ناگهان در اجتماع شعار دهندگان سر و صدایی ایجاد شد. در اطراف جمعیت شکافی ایجاد شد و دو نفر از دل آن بیرون آمدند در حالیکه بر سر هم فریاد می
زدند. یکی از آنها سیامک،مسئول اجتماع کنندگان بود. سریعا چند نفر دیگر آمدند تا اوضاع را آرام کنند و به اصطلاح آن دو نفر را جدا کنند. اما دو نفر مایل بودند با هم صحبت کنند. سیامک با صدای بلند میگفت"اگه مشکل داری برو. ما که از کسی دعوت نکردیم". آن یکی در جواب گفت"کارتون اشتباهه آخه". تازه فهمیدم که دعوا بر سر چیست. یکی از بچههای مسجد آمده بود تا بقیه را از کارشان منصرف کند اما با برخورد تندشان مواجه شده بود. همان تذکری که من قصد داشتم به آنها بدهم. هنوز صدای فریاد سیامک میآمد که"آخه تا کی باید از این خوابگاه یه صدا بلند شه، اونم فقط صدای آدمایی که مخالفن؟". طرف مقابل که هنوز موفق به شناختنش نشده بودم گفت"اگه همون مخالفا بیان و دعوا شه کی جواب میده؟"سیامک هم گفت"ما قصد دعوا نداریم. به بچهها گفتم فقط میخوایم ما هم عقیدمونو بگیم. ما که با کسی دعوا نداریم. اگه اوضاع خراب شد میریم". این را گفت و به طرف جمعیت برگشت. حالا نوبت یک نفر دیگر از جمعیت بود تا به جای سیامک حرف بزند. میشناختمش. همیشه در مسجد میدیدمش. اینجور شروع کرد که"تازه دعوا هم بشه. مگه ما میترسیم؟ مگه ما آرزوی شهادت نداریم؟". اما این دفعه طرف مقابل بود که راهش را عوض کرد و برگشت تا این قائله هم ختم شود.
همانطور که داشتم اوضاع خیابان
ها و کوچهها و مردم را رصد میکردم، با شنیدن صدای موتور سیکلتها چشمانم به سمت صدایشان خیره ماند. آخر به سرم آمد از آنچه میترسیدم. خیلی زود حدود 10 موتور سیکلت که بر هر کدامشان دو نفر سوار بودند مقابل دیدگانمان ظاهر شدند. بچهها میگفتند انصار حزبالله هستند. نمیدانستم چگونه توانستند با یک نگاه بفهمند که آنها که هستند! رییس گروه یک بلندگوی دستی داشت که دستوراتش را از طریق آن به سایر اعضا منتقل میکرد. طوری رفتار میکردند که انگار باکی ندارند از اینکه چهرههایشان شناسایی شود. با اینکه فاصله کمی با ما داشتند اما سعی نمیکردند چهرههایشان را مخفی کنند. تا همان کوچه جنب بانک صادرات که درست مقابل ما بود و مردم هم در آن شعار میدادند پیش آمدند. با صدای موتورهایشان قصد داشتند بچهها را بترسانند. اکثر بچهها همان طرفداران یکی از کاندیداها بودند که در کنار مسجد جمع شدهبودند. ظاهرا نیروی انتظامی مانع نزدیکی آنها به متن ماجرا شدهبود. تعداد لباس شخصیها هم در آن موقع کمتر از آن بود که بتوانند با بچهها درگیر شوند. البته در آن شلوغی امکان شنیدن صحبتهای آنان وجود نداشت. ولی از چهره و حرکات مسئول لباس شخصیها میشد حدس زد که به نتیجهی مطلوبشان نرسیدهاند و این میتوانست یک خبر خوب باشد. مردم که گویا در طی این چند روز شجاعتر شدهبودند بدون هراس از وجود لباس شخصیهایی که در اول کوچهی آنان حضور داشتند شعار اللهاکبر میدادند. اما لباس شخصیها که اجازه ورود به درگیری با بچهها را دریافت نکردهبودند برای بیکار نبودن و خالی کردن خشم خود از این تصمیم،به سمت مردمی که بیرون از خانههایشان در حال شعار دادن بودند حملهور شدند. حتی به زنها هم بیاحترامی میکردند. رفتارشان به شدت زشت و رعبآور بود. قلبم شکست ولی از شکستن بغضم جلوگیری کردم. پس از آنکه مردم را سرکوب کردند با موتورهایشان به سرعت برگشتند. بچههای کنار مسجد هنوز شعار میدادند. یکی از موتورهایشان به طرف ما حرکت کرد. حدود 2 متر با ما فاصله داشت که ایستاد و مسئولشان از عقب موتور پیاده شد. میشد کاملا واضح چهرههایشان را دید. جلوتر آمد. طوریکه اندکی با ما فاصله داشت. لاغر بود و پیراهنش را بیرون از شلوارش گذاشته بود. دیگری اما چاق بود و چهرهی عبوسی داشت. از بچههایی که آنجا بودند درخواست همکاری کرد،یعنی همانهایی که کنار مسجد شعار میدادند. سیامک در میان همهمهی بچهها به سمت آقای مسئول رفت تا از پشت نردههای خوابگاه که حائل میان ما و آنها بود به درخواستشان پاسخ دهد. دو سه نفر از بچهها برای پایان دادن به همهمهها با صدای بلند از دیگران میخواستند که ساکت باشند تا سیامک بتواند به عنوان نماینده صحبت کند. آن فرد چاق که سوار بر موتور بود با ملایمت گفت"برین این درو یه جوری وا کنین تا ما بیایم تو. خودتون که دارین وضعیتو میبینین. نامردیه بهخدا. یعنی ما همینجوری اینجا وایسیم و اونا هر کاری دلشون خواست بکنن؟"سیامک که تضاد بین لحن ملایم و چهرهی خشن او را فهمیدهبود پاسخ منفی به آنها داد. ولی من که از حیلهی لباس شخصی-ها میترسیدم سریعا برگشتم تا به دوستانم خبر دهم. به زحمت توانستم از طریق تلفن همراه با یکی از دوستانم ارتباط برقرار کنم. از او خواستم هر چه سریعتر دیگران را پیدا کند و از آنها بخواهد یا برگردند یا اینکه به شدت مراقب اوضاع باشند. نمیدانم چرا ولی تا آمدن دوستم تصمیم گرفتم تا یک پوکهی گاز اشکآور پیدا کنم. شدت درگیریها بیشتر شدهبود. از تعداد شلیکهای پلیس میشد این نکته را دریافت. اندکی گشتم ولی درحالیکه ناامید به سمت اتاق میرفتم در نزدیکی ساختمان گرفتار تجربهی جدید دیگری شدم. تجربهی گاز فلفل. حالا دیگر اشکآور جای خود را به گاز فلفل داده بود. سعی کردم هرچه زودتر خودم را به ساختمان برسانم. به هر زحمتی که بود خودم را به در ساختمان رساندم. در را بسته بودند تا گاز وارد ساختمان نشود. نمیدانستم چرا این گازها دقیقا باید کنار من بیافتند. مشکل از بخت من بود یا خود من؟احتمالا مشکل از بختم بود. چون از بخت بدم نه آتشی بود و نه سیگاری که سوز آن لعنتی را از بین ببرد. چند بار فریاد زدم تا کسی به دادم برسد. نفسم به سختی در میآمد. سینهام میسوخت. حالت تهوع داشتم. به شدت سرفه میکردم. از فرط سرفه کردن بالا آوردم. اشکمم نیز جاری شده بود. گونهها وتمام صورتم که از اشک و عرق خیس شدهبود به شدت میسوخت. صورتم از سوزش در حال ترکیدن بود. مثل دانههای بلال روی آتش. حالا تازه یک نفر پیدا شدهبود تا یک مقوا را آتش بزند و به نفس کشیدنم کمک کند. دود آتش را نیازمندتر از اکسیژن خالص،با ولع تنفس میکردم. وقتی وضعیت تنفسم بهبود یافت،همانجا نشستم. با خودم گفتم"درگیریها که جلوی در اصلیه. پس چرا اینجا زدن نامردا". عصبی شدهبودم. ترجیح دادم به اتاقم بروم.
جلوی آینه
ی اتاق ایستادم تا صورتم را ببینم که هنوز میسوخت. چشمانم مثل دو عدد آلبالو قرمز شدهبود. انگار روی گونههایم سوهان کشیدهبودند. سریعا یک عکس از خودم گرفتم تا تاثیر آن لعنتی را به بقیه هم نشان دهم. روی تختم نشستم و از پنجره مشغول تماشای ساختمان روبرو شدم که یکی از دوستانم وارد اتاق شد. از قیافهاش پیدا بود که او هم از گازها نوش جان کردهاست. سراغ بقیه دوستان را گرفتم و او گفت که در راه هستند. دوباره سرم را چرخاندم تا ساختمان روبرو را نگاه کنم. چند نفری روی بام آن جمع شده بودند و گهگاه چند سنگ هم به سمت پلیس پرتاب میکردند. از دوستم جویای اوضاع شدم. گفت"خدا به خیر کنه امشبو". همین یک جمله کافی بود تا وخامت اوضاع را بفهمم. در پشت بام ساختمان روبرو هم بچهها مشغول ساختن یک سنگر یا چیزی شبیه آن بودند تا از شر سنگهایی که از بیرون پرتاب میشد در امان بمانند. این کار را با در پشت بام انجام دادند. دو نفر دیگر از دوستانمان هم آمدند. آنها هم چهرهشان قرمز بود. دیگر مطمئن شدم که ضد شورشیها ما را به چشم حشراتی موذی میدیدند که برای از بین بردنمان باید تمام محیط زندگیمان را از این گازها پر کنند. تصمیم گرفتند چای بخورند. چند نفر دیگر از دوستان را هم به نوشیدن چای دعوت کردیم و آنها هم فورا خود را رساندند. مجموعا هشت نفر شدیم. بحث در مورد وضعیت کوی و احتمال حمله به آن آغاز شد. من گفتم"با وجود اینکه نسبت به دفعههای قبل دارن تو ولخرجی کردن سنگ تموم میذارن و هی اشکآور و فلفل حروم میکنن اما شرایط کلی هنوز از خط قرمز رد نشده. هنوز شبیه درگیریهای قبله". لحظهای ذهنم مشغول شد که واقعا قیمت این گازها چقدر است؟آیا ارزان است یا ساخت داخل است که این همه میزنند یا ما خیلی مهم هستیم که به هر قیمتی باید خفه شویم. یکی گفت"بعید میدونم اوضاع بهتر از این بشه ولی بیخیال،تهش خبری نیست". یکی دیگر از دوستان که گویا خیلی تحت تاثیر جو قرار گرفتهبود گفت"غلط میکنن بریزن تو کوی. مگه ما مردیم". من هم با یک نگاه عاقل اندر سفیه در جوابش گفتم"این غلطو ده سال پیش کردن". هم اتاقیم گفت"یه غلطی کردن ولی انقد هزینش واسشون سنگین بود که دیگه از این غلطا نمیکنن". دوست جوگیرم گفت"کوی حدود پنج هزار نفر جمعیت داره. اگه بخوایم پدرشونو در میاریم. مگه چند نفرن؟"گفتم"اولا کمتر از نصف دانشجوها تو کوی هستن که اونام احتمالا آدمای خنگی مثه ما هستند که موندن. ثانیا همه مثه تو شجاع نیستن که جلوی این ضد شورشیای ترسناک وایسن". او هم گفت"اونا که نمیریزن تو کوی. اگه بخوان بیان لباس شخصیها میان. دقیقا مثل 18 تیر". هم اتاقیام به او یادآور شد که"احتمالا تو 18 تیر هم بچهها فکر نمیکردن که بهشون حمله شه". اما او که به هیچ صراطی مستقیم نمیشد گفت"تازه اگه هم بخوان بیان مگه چند نفرن؟مگه به چند تا از ساختمونا میتونن حمله کنن؟مگه چند نفرو میتونن بزنن یا ببرن؟". من و هم اتاقیام نگاهی به هم انداختیم و لبخندی زدیم. حرفهایش شبیه استدلال-های خودمان بود برای آرام کردن آنهایی که نگرانمان بودند. با خنده به او گفتم"اتفاقا تو 18 تیر دقیقا همین کارا رو کردن". او هم خندید و گفت"جوگیر شدین حاجی. عمرا نمیان". خیلی دوست داشتم حرفهایش را باور کنم ولی باز با این حال گفتم"اگه شرایط بدتر شه شاید بیان". گردنش را اندکی کج کرد و گفت"بابا بی خیال. انقد جو ندین. شما الان تو جوین وگرنه اگه بیان میریم مچالشون میکنیم". مثل اینکه بحث ما بینتیجه بود. به جمع دوستان پیوستیم. هوای اتاق کوچکمان گرفته بود. پنجره را کمی باز کردم. اما به محض باز شدنش سوزش گاز فلفل را حس کردم و آنچنان سریع پنجره را بستم که دوستم به شوخی گفت"بازم که جو دادی". اما واقعا هوای بیرون از انواع گازهای زهرماری پر شدهبود. اصلا دلم نمیخواست دوباره نفسم به شماره بیافتد. چند لحظه بعد دیگران هم سوزش گاز را حس کردند تا مطمئن شوم جوگیر نشدهبودم. خوردن چای تمام شد. ولی درگیری روی پشت بام روبرو تازه شروع شدهبود و هر لحظه هم شدیدتر میشد. با افزایش درگیریها،وخامت اوضاع و اضطراب ما هم بیشتر میشد. دو نفر از دوستان که گویا خیلی به فیلمهای اکشن علاقه داشتند به محوطه برگشتند. بقیه هم به اتاق خودشان رفتند. قبل از رفتنشان هم اتاقیام به آنها گفت"ما درو قفل میکنیم. اگه خواستین دوباره بیاین رمز ما سه تا ضربهی با فاصله" و دوست جوگیرمان هم با لبانی که تا بناگوش باز شدهبود گفت"باز که جو دادین. جو گرفتتونا". شاید حق داشت که بخندد چون شبیه داستانهای هیجانی نخنما شده بودیم. سه نفر ماندیم در اتاق. چند دقیقه گذشت. من که کمکم در تصمیم رفتن از کوی مطمئن میشدم با پیشنهاد دوستم مبنی بر ترک کوی مواجه شدم. شاید اغراقآمیز به نظر برسد ولی کوی دانشگاه خانهی ما بود و دفاع از آن وظیفهی همهی ما. با اینکه من شخصا با شیوهی اعتراض و مبارزهی بچهها مشکل داشتم ولی با این حال ترک کوی برای من مانند ترک خانه بود و مایهی خجالت. همیشه از سکوت در برابر ظالم و متجاوز احساس حقارت میکردم. آنقدر که حتی با وجود این همه دلیل،برای ترک کوی مردد بودم. از طرفی در قسمت اعظمی از ذهنم نگران مادرم بودم. مادری که اگر از اوضاعم با خبر بود بدون شک از نگرانی و غصه. . . . کاش هیچکدام از این نگرانیها نبود. نگرانی خانواده،شغل آینده،ادامهی تحصیل و هزاران مثل اینها که گاهی انسان را مجبور به حقارت میکنند. بالاخره پاسخ مثبت دادم. دوباره بحث شروع شد که"به نظرم بمونیم. اتاق از همه جا امنتره"،"آره ولی تا وقتیکه نریزن تو"،"نه،اگه تو هم بیان همونایی که تو محوطه هستن رو میگیرن"،"اگه میخوایم بریم باید عجله کنیم"،"اگه موقع رفتنمون بریزن و تو محوطه بگیرنمون چی؟"،"تازه چه جوری بریم. در بالا و پایین که درگیریه. در گیشا رو هم مثه اینکه بستن. احتمالا لباس شخصیها هم هستند" و این یعنی اینکه مجبوریم بمانیم. نه میتوانیم از دیگران خواهش کنیم که به این مبارزهی مزخرف و زشت پایان دهند و نه اینکه از این میدان جنگ بیرون رویم. حالا با رفتن یکی از دوستانمان شدهبودیم دو نفر،ساکنان اصلی اتاق.
بچه
ها برای تسلط بر نیروهای سرکوبگر در پشت بام ساختمانهای دیگر نیز سنگر گرفته بودند. با اینکه در شرایط متشنجی قرار داشتیم ولی باید آرامش خود را حفظ میکردیم. وقتی برای مدتی در اتاق را باز کردیم اتاق روبرو را دیدم که مشغول جمعآوری بعضی از وسایلشان هستند. هنگام رفتن،یکی از ایشان گفت"خبر موثق دارم که امشب قراره بریزن تو کوی. اینجا نمونین". مثل اینکه قرار نبود آن شب روی آرامش را ببینم. سعی کردم خودم را مسلط به اوضاع نشان دهم. گفتم"این خبرای موثق از کجا میاد؟جایی نمیشه رفت که. همهی درا رو بستن". پاسخ داد"داریم میریم پیش یکی از رفقا. ساختمونش ته کویه. فکر نکنم دیگه تا اونجاها بیان. شما هم یه جایی پیدا کنین. لااقل از اینجا برین". از اینکه خبر موثقش را در اختیارمان گذاشتهبود از او تشکر کردم. دیگر بیاختیار قبول کردیم که حتما امشب به کوی حمله میشود. بچهها هم داشتند خطوط قرمز را رد میکردند. خط قرمز یعنی توهین به سران کشور. تنها دلیلی که میشد با آن آرامش یافت این بود که بعد از 18 تیر هرگز دیگر وارد کوی نخواهند شد. آن خبر آنقدر روی ما تاثیر گذاشته بود که از آن به بعد بحث بین من و دوستم در چگونگی عکسالعمل به حملهی آنها خلاصه میشد. اینکه آیا مقاومت کنیم یا تسلیم شویم. اینکه اگر در را قفل کنیم یا پشت آن تخت و یخچال بگذاریم شاید باعث شک آنها شود و در اینصورت اگر با اصرار داخل شوند یا باید از پنجره به پایین بیافتیم یا دمار از روزگارمان در بیاورند و اگر در را قفل نکنیم باید دو دستی خودمان را تقدیمشان کنیم. در پایان به این نتیجه رسیدیم که در را قفل کنیم اما پشت آن وسیلهای قرار ندهیم. در اینصورت نه خیلی راحت وارد میشدند و نه در صورت اصرار برای ورود به زحمت میافتادند و زحمتشان را با نوازش ما جبران میکردند. هنوز کنار پنجره نشسته بودم و پشت بام ساختمان روبرو را دید میزدم. درگیری به اوج خود رسیده بود. ضدشورشیها سعی میکردند تا با انواع گازها بچههایی که روی پشت بامها بودند را متفرق کنند. اما نمیتوانستند گاز را دقیقا روی پشت بام شلیک کنند. بچهها هم برای تخریب روحیه آنان میگفتند"خاک تو سرتون. یه سال میخورین و میخوابین و پول مفت میگیرین واسه همین چند شب. حالاشم عرضه ی یه اشکاور انداختن ندارین. گندتون بزنن ". واقعا شبیه یک نبرد تمام عیار شده-بود. یک جنگ که انگار دو طرف آن مدتهاست از هم کینهای عمیق به دل دارند. گاهی ضدشورشیها سعی میکردند نزدیک در اصلی شوند. ولی بچهها مثل ماجرای ابابیل چنان سنگ بر سر آنان فرومیریختند که با آن همه وسایل حفاظتی و سپر مجبور به فرار میشدند. صدای شلیکهای پلیس و پرتاب سنگ بچهها یک فضای مهیج و بسیار ملتهب ساختهبود. به هم اتاقیام گفتم"اینام عجب دل و جراتی دارنا. واقعا از این غولها نمیترسن؟". گفت"خدا به دادشون برسه. اگه شناساییشون کنن زنده نمیمونن". گفتم"انصافا با این جیگری که اینا دارن اگه جنگ رو کنتراتی میدادن بهشون سر دو سال بردهبودیم". صدای سه ضربهی با فاصله آمد. در را باز کردیم. همان دو دوست جوگیرمان بودند. تنفس گازها حسابی دمار از روزگارشان درآورده بود. تنها خبری که داشتند افزایش درگیری و بحران بود. من در ذهنم مشغول محاسبهی تمام احتمالات ممکن و عکسالعملهای مناسب ان بودم. گویی حمله به کوی بر من مسجل شدهبود. زیرا اوضاع موجود دیگر در محدودهی تجربههای قبلی قرار نداشت. و این بلاتکلیفی بدترین حالت ممکن بود. دوستانمان تصمیم گرفتند برای استراحت به اتاق خودشان بروند. باز هم ما تنها ماندیم. نمیدانستم خوابیدن بهتر است یا بیدار بودن. در خواب گذر زمان را حس نمی-کردیم اما فرصت عکسالعمل هم نداشتیم. از آنجایی که راه حل خاصی برای مقابله یا فرار به ذهنمان نرسیدهبود بر آن شدیم که بخوابیم تا حداقل از اضطراب این لحظات در امان باشیم. اما خواب در این لحظات مانند دارویی کمیاب بود. آخرین باری که ساعت را دیدم از بامداد 25ام خرداد دقایقی گذشتهبود. با زمزمهی هرچه بادا باد سعی میکردم خواب را به چشمانم بکشم. انواع فکرها و عواقب این ماجرا از ذهنم میگذشت.
خواب بودم. ولی گویا گوش
هایم آماده شنیدن هر صدای غیر منتظرهای بودند. حتی صدای ضعیف یکی پایین ساختمان که دستور محاصرهی آن را میداد. فکر کردم شاید خواب میبینم. آن همه بلوا و شلوغی جای خود را به یک سکوت وحشتناک دادهبود. سکوتی که تا مغز استخوان میرفت. اما خیلی زود ابهت این سکوت شکست. من که روی تختم نشستهبودم و در خواب و بیداری سرگردان،با شنیدن صدای مهیب کوبیده شدن درها از جا پریدم. قلبم چنان تند میزد که انگار قصد شکافتن سینهام را دارد. صداها نزدیکتر میشدند. دوستم از خواب پریده بود و مثل جن دیدهها دور خود میچرخید. صدای فریادشان بر ترس ما افزودهبود. چنان نعره میزدند و فحش میدادند که حس میکردم آخر خط است. ". . . . ﺎ بیاین بیرون،. . . . ﺎ میگم بیاین بیرون. بیاین بیرون مادر. . . . ﺎ". خوشبختانه در قفل شدهی ما در برابر ضربات اول آنها مردانگی نشان داد. مثل مجسمه پشت در ایستاده بودم و داشتم تمام آن احتمالات مزخرف را با شرایط کنونی مطابقت میدادم تا چارهای بیاندیشم. ولی در آن لحظه چیزی به ذهنم نمیرسید. فقط به دوستم که هنوز بدون هدف از این طرف به آن طرف میپرید هشدار دادم"هر وقت که بهت گفتم بدون معطلی عین قرقی میری بیرون. معطل نکنیاااا". کلید اتاق را برداشتم. پشت در ایستاده بودم و آماده بودم تا وقتی صدای کوبیده شدن درها از ما فاصله گرفت در را باز کنم و به سرعت فرار کنم. دور شدن صدای در یعنی نبودن یک نفر از دشمن که در ان لحظه غنیمتی بود. ندانستن هویت افرادی که پشت در بودند بر اضطرابم اضافه میکرد. حالا وقتش بود. دوستم را فراخواندم و به او آمادهباش دادم. نفسی عمیق کشیدم که تاثیر زیادی در افزایش روحیهام داشت. در را باز کردم و به سرعت از اتاق خارج شدم. اولین تصویری که دیدم تصویر سه نفر ضدشورشی بود که در ابتدای راهرو منتظرمان بودند. دیگر نیازی به عجله نبود. با دیدن من باتومهایشان را بالا بردند واین یعنی خیر مقدم. من هم که راهی جز قبول دعوت آنها نداشتم دستانم را دور سرو گردنم حفاظ کردم و سعی کردم با سرعت از بین آنها عبور کنم. ولی سرعت ضربههای آنها بیشتر از من بود. بازو و کمرم به شدت می-سوخت. پلهها را چند تا یکی طی کردم. حتی سالن وروردی ساختمان هم که شبیه مناطق زلزلهزده شده بود و بوی خون میداد نتوانست مانع سرعتم شود. اما چه حاصل که ابتدای ساختمان انتهای مسیر فرار بود. تعداد زیادی ضدشورشی منتظرم بودند. تصویر بچههایی که روی زمین دراز کشیده و مثل مردهها بیحرکت بودند حس بسیار بدی به من داد. در میان ضربات باتوم با لگد روی زمین پخش شدم. یکی از آنها که دقیقا بالای سرم ایستاده بود. ناگهان ضربهای به پایم زد داد زد"پاهاتو بچسبون به هم". ضربهاش چنان محکم بود که تمام بدنم لرزید و این لرزش به قیمت ضربهی محکم دیگری به کمرم تمام شد. من که از شدت ضربه فقط سرم را بالا آورده بودم با ضربهی پوتین همان کسی که بالای سرم ایستاده بود مواجه شدم. "مگه نگفت بهت تکون نخور گوساله". پوتینهایشان از خودشان هم ترسناکتر بودند. خیلی زود فهمیدم رمز کمتر کتک خوردن در مرده بودن است. یعنی نه باید ترست را بفهمند و نه خشمت را. آنهایی که ترسیده بودند بیشتر کتک میخوردند. سکوت در برابر این متجاوزان و قرار داشتن در نهایت موضع ضعف باعث تحقیرم میشد. همهی شیشهها را مقابل دیدگان ما میشکستند. چنان وحشیانه و غیر عادی میزدند که گویی ما از سنگ یا آهنیم. چنان سه نفر از آنها بر سر و صورت یکی از بچهها ضربه میزدند و او آنچنان مظلومانه نشسته بود که تمام وجودم بغض و فریاد شد. شک داشتم سالم بماند. دیگر کسی را نیاوردند. همهی ما دراز کشیده بودیم. چنان از ما خشمناک بودند که گویی دشمن دیرینهی آنان هستیم و پس از یک نبرد جانانه ما را خلع سلاح کردهاند و وقت آن شدهبود تا ما را به سزای اعمالمان برسانند. حالا حق انتخاب با آنان بود تا هر کسی را که می-خواهند،کتک بزنند. یکی از بچهها که به شدت ترسیدهبود گفت"به خدا من به احمدینژاد رای دادم". و این حرف نابجا چنان آنان را وحشی کرد که به فجیعترین شکل ممکن به جان بچهها افتادند. بدتر از ضربههایشان،الفاظ رکیکی بود که نثارمان میکردند. "پس چرا لال شدین . . . . ﺎ. آزادی میخواین؟مادرتونو . . . . . شما میخواین دولت عوض کنین . . . . ﺎی مادر. . . . ؟مگه ما مردیم؟دهنتونو . . . . . دیگه نه از خوابگاه خبریه نه از خونه". هیچ وقت فکر نمیکردم در مقابل این اهانتها سکوت کنم. حسابی تحقیر شدهبودیم. آن هم از طرف عدهای بیسواد که فقط نان رذالت و پستی خود را میخوردند. آنقدر بیرحمانه میزدند که یکی از خودشان داد میزد"بسه دیگه ابوالفضل. کشتیش. بهت گفتم بسه. آروم باش. ابوالفضلو بگیرش". اما نه کسی ابوالفضل را گرفت و نه خود او آرام شد. من که به خاطر سالم بودن سر و صورتم مورد توجه یکی از آنها قرار گرفته بودم،اشهد خودم را خواندم. نمیشد به این زبان نفهمها توضیح داد که اگر سرم سالم است در عوض آن کمر و پاها و بازویم به شدت ناسالم است. خدا را شکر که او شخصا وارد عمل نشد و این کار را به خاطر مشغله-ی فراوانش به دیگری سپرد که او هم از فرط زدن خسته شدهبود. یک نفرشان بین ما حرکت میکرد و با ضربهی باتوم میگفت"هر کی اسم دو نفرو بگه آزاده". نمیدانستم منظورش اسم چه کسانی است. هنوز صدای شکسته شدن شیشهها و حرکت موتور سیکلتها می-آمد. آنقدر وحشیانه زدهبودند که خسته شدند. یکی از آنها فریاد زد"پاشین". همه ایستادیم. نگران هم اتاقیام بودم. به صف شدیم. نفر دوم بودم. "دستا رو شونهی نفر جلویی. سرا پایین. هر سری بالا بیاد دهنشو . . . . ". هنوز هم صدای نالهی بچهها میآمد. هنوز هم بعضیها را میزدند. از ما خواستند تا به طرف در کوی حرکت کنیم. نفر اول پرسید که از کدام در برویم. یکی از ضدشورشیها امیرآباد را نشان داد. آنها آنقدر با عجله و شتابزده آمدند که حتی نمیدانستند از کجا و از چه راهی وارد کوی شدند. آنقدر با عجله که گویی قرار بود تعداد محدودی از آنها را با اولویت وارد شدن به کوی در بهشت سکونت دهند. من زیرچشمی اطراف را میدیدم. یک جوان 20 الی 25 سال با تیشرت غربی عکسدار،شلوار جین و چوب به دست از ضد شورشیها خواست تا ما را از درب پایین یعنی درب کنار دانشکدهی فنی ببرند اما آنها موافقت نکردند.
بالاخره به راه افتادیم. هر از چند گاهی صدای ناله
ی کسی به گوش میرسید. انگار نه انگار که آن همه باتوم خوردهبودم. خیلی درد نداشتم. از قدرت بدنی و مقاومتم در برابر ضربههای باتوم متعجب شدهبودم. در میانهی راه جرات کردم وسرم را کمی بالا آوردم. چهرهی یکی از ضد شورشیها را دیدم. وارد خیابان اصلی کوی شدیم. همانجا که تا ساعاتی پیش محل اوج درگیریها بود. اما حالا شبیه قبرستان شدهبود. آتشهایی که خاموش شدهبودند و نیروهایی که تمام کوی را پر کردهبودند. شاید توهم زدهاند که قلب دشمن را تصرف کردهاند. کوی دانشگاه،خانهی ما ویران شدهبود. وارد امیرآباد شدیم که از انواع پلیسها و لباس شخصیها و ماشینها و موتور سیکلتها پر شدهبود. نیروهای انتظامی و لباس شخصیها در کنار یکدیگر بودند،دست در دست هم،دست بر گردن هم. اتوبوسی زرد رنگی را نشانمان دادند تا سوارش شویم. چند متر آن طرفتر از در اصلی کوی.
همین که وارد اتوبوس شدم نیمی از روحیه
ی خود را از دست دادم. تمام صندلیها پر شدهبود از بچههایی که سر و صورتشان خونی بود. روی هر دو صندلی سه نفر نشسته بودند. وضعیت جسمی بچهها بسیار خراب بود. دیدن این همه مجروح برایم غیر قابل باور بود. بوی خون و عرق و استفراغ تمام اتوبوس را پر کردهبود. مجبور بودم بایستم. کنارم،روی صندلی جوانی عینکی نشسته بود که تمام صورتش و حتی عینکش خونی بود. کف دستش پاره شدهبود. آن یکی دستش هم به شدت ورم کردهبود. گهگاهی بالا میآورد. ولی باز با این حال روحیهی خوبی داشت. میگفت در کتابخانه مشغول درس خواندن بود که سر و کلهی آن وحشیها پیدا شد و به شدت کتکش زدند. بعد پرتش کردند روی شیشه خردهها. کف دستش پاره شد. آنقدر روی دستش زدند که گویا شکسته بود. نمیدانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. ولی مطمئن بودم باید حسابی خدا را شکر کنم. دست بعضی از بچهها را با دستبندهای پلاستیکی معروف به دستبند اسرائیلی بسته بودند. مال برخی را آنقدر محکم بستند که گریه و نالهشان درآمده بود. پس از مدتی اتوبوس حرکت کرد. تعداد زیادی موتور سیکلت که ضدشورشی ولی با اسلحه بودند ما را اسکرت میکردند. اتوبوس مدتی بود که متوقف شدهبود. گرمای هوای داخل آن محیط بسته با حدود هشتاد نود نفر سرنشین آزار دهنده بود. ماشین دوباره به راه افتاد. یکی از بچهها از شدت درد دستبند مینالید. از جلوی اتوبوس یکی فریاد زد"به این بچه . . . . بگین دهنشو ببنده". یکی از بچهها به هر وسیلهای بود دستبندش را باز کرد تا کمی آرام بگیرد. . انوبوس دوباره ایستاد. یکی از جلوی ماشین گفت"هر کی موبایل داره دست به دست بده بیاد جلو. موبایل پیش کسی بمونه از بقیه جداش میکنم". نفس کشیدن در آن محیط سخت شده بود. در تمام طول راه از این میترسیدم که به یک ناکجا آبادی برده شویم که قصد پذیرایی دوباره از ما را داشته باشند. درد این ندانستنها به انضمام تهدیدها و ارعابی که از جانب آنان انجام میشد از کتک خوردن هم بیشتر بود.
از اتوبوس پیاده شدیم. جایی شبیه یک اداره بود. بنرهایی در مورد اعتیاد و مواد مخدر در آن وجود داشت. به خاطر وجود سربازان وظیفه در آنجا حدس زدم یک کلانتری یا جایی مشابه آن باشد. از نبودن ضدشورشی
ها در آن محل احساس امنیت بیشتری میکردم. ما را در ردیفهای شش نفری نشاندند. از اینکه میتوانستم اطرافم را نگاه کنم حس خوبی پیدا کردم. سربازها از دیدن اوضاع بچهها متعجب بودند. بیشتر شبیه آسیب دیدگان زلزله یا افراد زخمی جنگ بودیم تا اینکه شبیه دانشجوی نخبهی مملکت. بین بچهها به دنبال دوستم میگشتم. دو ردیف جلوتر از من نشسته بود. با حرکت لب حالش را پرسیدم واینکه آیا سالم است و آسیب ندیده است. ظاهرش که سالم بود. در جوابم گفت که سالم است واز حال من پرسید. من هم گفتم خوبم. تازه میشد به خوبی وضع اسفبار بچهها را دید. یکی که از سر تا پایش خونی شدهبود. با خودم گفتم"چی کارش کردن این بیچاره رو کثافتا". یا حتی کارگر تاسیسات کوی که تمام صورتش خونی شدهبود. یکی از بچهها درخواست آب کرد. وقتی یکی از مسئولان آنجا به سربازان دستور داد تا چند بطری آب بیاورند همهی چشمها خیره ماند. باورمان نمیشد که قبول کنند. انگار وارد بهشت شده بودیم. حال یکی از بچهها بسیار بد بود. از شدت ضربه و خونریزی از حال رفت. یکی از بچهها قند خواست. حتی قند هم به ما دادند. از اینکه دوباره کتک نمیخوردیم حس خوبی داشتم. یعنی واقعا خشونتها و توهینها تمام شدهبود؟یک نفر از آنها که لباس عادی به تن داشت مشخصات همه را یادداشت میکرد. بعضی از بچهها به پزشک نیاز داشتند. اما آنها گفتند که پزشک صبح میآید. دیدن اوضاع جسمی بچهها و رفتاری که با ما داشتند چنان خشمی در وجودم ایجاد میکرد که درونم را آتش میزد. نوشتن مشخصات هر ردیف که تمام میشد،آنها را به داخل ساختمانی میبردند. وقتی مشخصات ما را هم نوشتند وارد ساختمان شدیم و فهمیدم که آنجا بازداشتگاه است. در راهروی باریک بازداشتگاه در دو ردیف نشستیم. با نوشتن مشخصات و شمارهی تلفن،بچهها را وارد سلولها میکردند. با اجازهی یکی از مسئولین توانستم مکانم را تغییر بدهم و در کنار دوستم بنشینم تا در یک سلول باشیم. این دفعه دیگر واقعا میتوانستیم با هم صحبت کنیم. بعد از احوال پرسی از من معذرت خواست که مانع رفتن ما به خانهی یکی از دوستانمان شدهبود. من که از وقتی به اینجا منتقل شدیم،روحیهام خیلی بهتر شده بود به او گفتم"کتکاشون که درد نداشت. چیز خاصی هم که به ما نگفتن. اینجا هم که دارن به بهترین نحو از ما پذیرایی میکنن. تجربهی خوبیهها!". در کنار دوستم همان کسی نشسته بود که در اتوبوس خیلی ناله میکرد. از او پرسیدم"حالت بهتر شد؟مشکلت چی بود؟". جواب داد"دستم رو خیلی محکم بسته بودن بیشرفا. بیحس شده بودن دستام. کلی هم تو سرم زده بودن. سرم داشت میترکید. الان یه خرده بهترم ". اما دردهای من تازه داشت شروع میشد. بازوی چپ،شانهی راست،کمرم و پای چپ. شاید آنقدرها هم که فکر میکردم مقاومتم بالا نبود. بچهها از برخی از مسئولین یا حتی سربازان دربارهی آینده و وقایع آن سوال میپرسیدند و جوابهای متفاوتی هم میگرفتند. من و دوستم جزء آخرین نفراتی بودیم که وارد سلولها میشدیم. از بخت بد یکی از بدترین سلولها قسمت ما شد. هنوز داخل آن نشده بودم که بوی گند و کثافت بر مشامم رسید. بوی توالتی بود که داخل سلول قرار داشت. تحمل آن بو بسیار سخت بود. به همین خاطر به آن کسی که مشخصات ما را مینوشت اعتراض کردم که آنجا بوی گند میدهد. او هم از یکی از سربازان پرسید که آیا سلول خالی وجود دارد یا نه. قرار شد به سلول روبرویی که خالی بود منتقل شویم. بوی بد این سلول کمتر بود. ظاهر سلولها باعث تعجبم شدهبود. اتاقی حدودا 25 متری که کف و دیوارش سنگی بود. تنها راه ورود نور و هوا یک مستطیل کوچک مشبکی در بالای در و دریچهای روی در بود که گاهی هم بسته میشد. تقریبا 15 نفر بودیم. ساعت حدود 5:30 صبح بود. بسیار خسته بودم. تازه فهمیده بودیم بوی بد توالت به خاطر نبود وسایل شستشو-حتی یک آفتابه-بودهاست. تعدادی از بچهها مشغول شوخی و خنده بودند. عدهای دیگر از درد به خود میپیچیدند. عدهای دیگر هم به در و دیوار سلول خیره بودند و فکر میکردند. یکی یکی روی کف سنگی و سرد سلول دراز کشیدند. من هم که فکر کردن به انواع اتفاقاتی که افتادهبود یا احتمال داشت که بیافتد،ذهنم را بسیار خسته کرده بود مثل دیگران دراز کشیدم. دمپاییام را به عنوان بالشت،زیر سرم گذاشتم. اما خیلی از بچهها حتی دمپایی هم نداشتند و پابرهنه آورده شدهبودند. کمی طول کشید تا به خاطر درد کمرم بتوانم به دراز کشیدن روی سنگ عادت کنم.
صدای در آمد. از خواب پریدیم. من یکی که به همه
ی صداهای ناگهانی و صدای در حساسیت پیدا کردهبودم. اما چه فایده که صدای در آن توالت لعنتی بود. خوابیدن روی آن سنگ سرد باعث شدهبود تا در تمام بدنم احساس کوفتگی کنم. مخصوصا درد جاهایی که به آنها ضربه وارد شدهبود مرا اذیت میکرد. کتف دست راستم آنقدر درد میکرد که به سختی حرکتش میدادم. با خودم گفتم"احتمالا دست راستمو جوری زدن که تا قیام قیامت هم تکون نخوره تا مجبور شم نامهی اعمالمو با دست چپم بگیرم". در حال فکر کردن مدام خوابم میبرد و بیدار میشدم.
ساعت از 8 گذشته بود. این دفعه اما صدای باز شدن در سلول بود که بیدارمان کرد. یک نفر با روپوش سفید وارد شدو گفت"هر کی نیاز به دکتر و دوا درمون داره بیاد بیرون". خیلی از بچه
ها رفتند. سلول خلوت شدهبود. به غیر از چند نفری که به این راحتیها نمیشد درمانشان کرد بقیه با سر و دست باندپیچی شده به سلول برمیگشتند. بیشتر بچهها پشت گردنشان به علت ضربهی باتوم ورم کردهبود. من هم که حالت تهوع داشتم نزد دکتر رفتم. دو عدد قرص به من داد. در لیوان یکبار مصرفی که در کف آن قرص بروفن له شده وجود داشت کمی آب ریخت. در آخر به من گفت"به بچههاتون بگو آب زیاد بخورن. مخصوصا اونایی که زیاد ضربه خوردن". با تعجب از او پرسیدم که از کجا میتوان آب خورد. گفت که نمیداند،از هر کجا که میتوانیم. یک نفر از بچهها از دکتر پرسید"تا کی اینجا نگهمون می-دارن؟باهامون چی کار میکنن؟". دکتر گفت"معلوم نیست. شاید امروز،شایدم 4 یا 5 روز دیگه. اون دفعه که دراویش رو آوردن اینجا یه چند روزی نگهشون داشتن". با این پاسخ همه ساکت شدند.
با آمدن دکتر حال بچه
ها بهتر شده بود. تا حدی که شروع کردند به حرفزدن و شوخیکردن با یکدیگر. در سلول دوباره باز شد. این بار دو سرباز با نان و مربا آمدهبودند. به هر نفر تکهای نان و یک عدد مربا دادند و رفتند. من هم مانند بیشتر بچهها به خاطر کثیف بودن بیش از حد دستانمان اندکی بیشتر نخوردم. همان قدر برای خالی نبودن معده کافی بود. بچهها در حال صحبت کردن با هم بودند که از زیر در سلول آب وارد آن میشد. در آن فضای دلپذیر و بهداشتی فقط همین یک مورد را کم داشتیم. بچهها با داد زدن اعتراض کردند. گویا مشغول شستن راهروی بازداشتگاه بودند. یک نفر ماجرای کتک خوردنش را برای دیگری تعریف میکرد. از سر و وضعش پیدا بود که ماجرای مفصلی داشت. میگفت که ارشد است و مشغول درس خواندن در کتابخانهی مرکزی بود که متوجه ورود نیروهای لباس شخصی شدهبود. ولی چون دیر فهمیدهبود امکان فرار نداشت. میگفت چند نفری با چوب و باتوم به جانش افتادهبودند. از طبقهی سوم تا جلوی در کتک خوردهبود. از بالای راهپلهها هلش میدادند که تا پایین آن غلت میخورد. دوباره دلم گرفت.
یک بار دیگر هم در سلول باز شد. این بار سربازی در را باز کرد و گفت"بیاین بیرون". از این که به کار ما رسیدگی می
شد خوشحال بودم. آنقدر دلیل برای بیگناهیام داشتم که مطمئن باشم اگر به کارمان رسیدگی کنند باید آزاد شوم. در راهروی بازداشتگاه در یک صف نشستیم. آن جلو یکی روی صندلی نشستهبود و باز هم مشخصات ما را میپرسید و مینوشت. آنطور که بچهها زیر لب میگفتند و از صحبتهای مسئولین میشد فهمید آن بود که قرار است ما را به دادگاه انقلاب ببرند. حتی شنیدم که درخواست کردند تا سه عدد اتوبوس برای انتقال ما بیاید. در سلول باز بود تا بعد از گفتن مشخصات،دوباره به آنجا برگردیم. به علت بد بودن هوای درون سلول عدهای از بچه-ها جلوی در آن ایستاده بودند تا در زمانی که کار دیگران تمام میشود از هوای بیرون سلول استفاده کنند. اما ناگهان با صدای فریاد مسئول بازداشتگاه به داخل سلول رفتند. وقتی همه وارد سلول شدیم و در آن بسته شد آن آقای مسئول که فردی چاق با صورتی خشن بود از دریچهی در فریاد زد"اگه یه بار دیگه جلوی در جمع شین یا سر و صدا کنین یه گاز فسفر میزنم تا دهنتون . . . . ". البته هیچ کس تذکر او را جدی نگرفت. با خودم گفتم"مگه گاز فسفر همونی نبود که اسرائیلیا تو جنگ نوار غزه زدن و همه شاکی شدن؟پس این خپله چی میگه؟!".
هوای سلول گرم شده
بود. بین بچهها بحث بود که قرار است با ما چه کار کنند. ذهنم به شدت درگیر بود. اینکه چقدر از اسلام اصیل و اهداف انسانیاش دور شدیم. اینکه آیا مملکت اسلامی ما واقعا اسلامی است؟اینکه آیا میتوان این جامعهی خشن و منافق و راکد را اصلاح کرد یا نه؟اینکه عکسالعمل من در برابر ماجراهایی که بر سرم گذشت یا قرار است بگذرد چگونه باید باشد؟فکر کردن باعث می-شد تا گذر زمان را حس نکنم. نمیدانم چقدر گذشته بود که بار دیگر در سلول باز شد. ما را به سلول دیگری در انتهای راهرو انتقال دادند. هنگام خروج از سلول خودمان سربازی به ما گفت که جناب سروان عصبی است،چیزی نگوییم و مراقب رفتارمان باشیم. جناب سروان همان مرد چاق و خشنی بود که حالا جلوی در سلولی که باید وارد آن می‌‌شدیم با یک باتوم بلند طوری ایستاده بود که انگار همین حالا میخواست آن را بر سرت فرود بیاورد. در را بست و تاکید کرد که ساکت باشیم.
حالا تعدادمان تقریبا دو برابر شده
بود و این یعنی مکان کمتر. من و دوستم گوشهی سلول خودمان را جا کردهبودیم. یک نفر از بچههای مسجد را دیدم. پسر خوبی بود. مشغول صحبت کردن شدیم. از اینکه کجا و چگونه هر یک از ما را گرفتهبودند و چه بلایی قرار بود بر سرمان بیاورند. هوای سلول نامناسب شدهبود. دوباره در سلول باز شد. جناب سروان آمد. "اسم هر کی رو که خوندم بیاد بیرون و اسم پدرشو بگه". نام حدود ده نفر را خواند وآنها را برد. صدای داد و بیداد جناب سروان و چند نفر دیگر،حسابی فضا را ترسناک کردهبود. همان چیزی که امروز به جنگ روانی موسوم است. صداهایی شبیه نالهی بچهها و ضربههایی به در و دیوار و فریادهای آمرانه باعث تضعیف روحیهی بچهها شدهبود. یکی از بچهها هم که کنار در سلول ایستاده بود و سعی میکرد از صداهایی که میشنود از اوضاع باخبر شود دائما با گفتن جملات ناامید کننده وضعیت را وخیمتر میکرد. "فکر کنم دارن اونا رو میزنن"،"اوه،اوه،خدا به دادمون برسه"،"فکر کنم دارن ازشون اعتراف میگیرن". من و دوستم سعی میکردیم به هم روحیه بدهیم. میگفتیم"اگه قرار به زدنه که ما یه عالمه خوردیم. دیگه از کتک خوردن نمیترسیم"،"خیالت تخت. هیچ کاری باهامون ندارن"،"گور باباشون،هر غلطی دلشون میخواد بکنن". در باز شد و اسم چند نفر دیگر را هم خواندند. وقتی آن چند نفر اول به سلول بازنگشتند،مطمئن شدم که همهی اینها به خاطر ترساندن ماست. دیگر با خیال راحت و در آرامش دراز کشیدم. حالا سلول خلوتتر شدهبود. روحیه‌‌ام خوب بود. به دوستم گفتم"تا منو داری غم نداشته باش".
اسم مرا خواند. بعد هم اسم دوستم را. ما را به اتاقی بردند که در ابتدای راهرو قرار داشت. در دو طرف آن پیشخوان
هایی شبیه بانکها قرار داشت که روی آنها با فاصلهای از هم چند کاغذ و خودکار موجود بود. آن کاغذها برگههای بازجویی بودند که باید آنها را پر می-کردیم. چند نفر با لباسهای شخصی هم آنجا بودند که مرتبا داد میزدند و به بچهها بیاحترامی میکردند. سوالاتشان طوری طراحی شدهبود که یک لحظه به بیگناهی خودم شک کردم. چرا با اینکه به شما گفته شده بود سنگ نزنید و آرام باشید با پلیس درگیر شدید؟آیا به گروه یا حزبی وابستگی دارید؟با توجه به اتهامات،از مسئولین چه تقاضایی دارید؟شما متهم به اقدام علیه امنیت ملی،اخلال نظم عمومی،آسیب به اموال دولتی،سنگ زدن و شعار دادن علیه مسئولین کشور میباشید. چرا این اقدامات را انجام دادید؟جالب اینکه برای این همه اتهام فقط دو خط جای توضیح دادن داشتیم. باید انتهای پاسخهایمان را امضاء میکردیم. یکی از بچهها که به علت اضطراب یا هر دلیل دیگری نامش را با خط خوردگی نوشته‌‌بود با تمسخر یکی از آن لباس شخصیها مواجه شد. "خاک تو سرت. فوق لیسانس حقوق داری اما هنوز اسمتو بلد نیستی بنویسی. مردهشور اون مدرکی رو ببرن که به شماها میدن". پس از جمع کردن برگهها ما را همانجا نشاندند. فکر میکردیم این برگهها به منزلهی تعهد ماست و بعد از امضای این تعهد آزاد خواهیم شد. یکی از آنها گفت"دو روزه که ملت از دست شما آرامش ندارن. ناموس ملت امنیت نداره بیاد خیابون". دلم میخواست در مکانی دیگر رو در روی هم قرار میگرفتیم تا امنیت را نشانش بدهم. در انبوه توهینهای آنان دوباره ما را به یک سلول دیگر بردند. این بار حتی جای نشستن هم نبود. در آن فضای کوچک،48 نفر بودیم. البته با قسمتهایی از جلوی توالت که جای خیس دمپایی بچهها باعث گل و کثافت شدن آن شده بود و مطمئنا کسی حاضر نبود که آنجا بنشیند. من ترجیح میدادم که بایستم تا اینکه با پاهای جمع شده بنشینم. پایم درد میکرد. هوای داخل سلول به شدت گرم و غیر قابل تحمل شدهبود. آنقدر که هر لحظهی ماندن در آنجا عذابی دشوار مینمود. بچهها کلافه و بیحوصله شدهبودند.
بعد از گذشت حدود دو ساعت،در باز شد. دوباره اسم می
خواندند. همین که بیرون از سلول رفتم نفسی عمیق کشیدم. ما را جلوی ساختمان بازداشتگاه نشاندند. دو نفر که از دادگاه انقلاب آمدهبودند برگههایی را بین بچهها تقسیم میکردند. این بار هم باید در برابر اتهامات از خودمان دفاع میکردیم. رؤیای آزادی محقق نشد. کارشان واقعا مضحک بود. وقتی دفاع خود را تمام کردیم،ما را چند متری آن طرفتر در ردیفهای چهار نفره نشاندند. روی یک برگ کاغذ نام،نام خانوادگی،نام پدر و تاریخ دستگیری هر کدام از ما را مینوشتند. کاغذ را روی سینه میگرفتیم تا از ما عکس بگیرند. حتی در این لحظات هم از تمسخر و توهین بچهها دست برنمیداشتند. معطلی در هوای آزاد را به خوابیدن در سلول ترجیح میدادم.
سه چهار نفر در گوشه
ای از محوطه ایستاده بودند. فهمیدیم که نمایندگان مجلس هستند و برای پیگیری وضعیت ما آمدهاند. این خبر باعث دلگرمی ما شدهبود. نوبت امضای یک برگهی دیگر فرارسید. در این میان با چهرهی جدیدی آشنا شدیم. نوجوانی که به زحمت سن او به 18 سال میرسید. تازه روی قسمتهای کمی از صورتش مو درآمدهبود. رفتار و حرکاتش باعث شد که در مدت کمی حس بسیار بدی نسبت به او داشتهباشم. در میان آن همه انسان پلید خدا یک فرشته برایمان فرستادهبود،یک افسر پلیس امنیت. هر بار که ما را می-دید یا با سوالات بچهها مواجه میشد با ملایمت و لبخند میگفت"نگران نباشین. ما داریم تلاش میکنیم که همین امروز آزادتون کنیم". شنیدن واژهی آزادی در دل ما قند آب میکرد. مقابل ساختمان بازداشتگاه نشسته بودیم که گروهی دیگر را نیز به اینجا منتقل کردند. در میان آن گروه حدود 50 نفری دوستانی را که دیشب با آنها چای خوردهبودیم در سلامت ظاهری دیدم.
از دادگاه انقلاب یک قاضی آمده
بود. اسم ما را روی یک پروندهی صورتی رنگ نوشته بودند و با صدا زدن اسم در گروههای سه نفری وارد اتاق قاضی میشدیم. کنار در اتاق منتظر بودیم تا کار سه نفر قبلی تمام شود. داخل اتاق را نگاه میکردم. دو نفر که بسیار جوان بودند و مطمئنا از ما کوچکتر بودند مشخصات بچهها را مینوشتند و به پایان آن مهر میزدند. از اینکه این همه کودک آنجا مسئولیت داشتند بسیار متعجب شدهبودم. یکی از آن دو نفر بسیار بیادب و گستاخ بود. با دیدن یک اتفاق تمام وجودم به آتش کشیده شد. وقتی شغل پدر یکی از بچهها را پرسید،او جواب داد که پدرش شهید شدهاست. با نگاه تحقیرآمیزی به او گفت"خاک تو سرت بریزن". ابروهای آن پسر از خشم در هم کشیدهشد و گفت"واسه اینکه پدرم شهید شده؟". "ببند دهنتو. حاجی بیا این دسته گل رو تحویل بگیر. فرزند شهیده خاک تو سر. خجالتم نمیکشه. برو گم شو". صورت آن پسر قرمز و چشمانش درشت شدهبود. خون در رگم میجوشید. دلم می-خواست دمار از روزگارش در بیاورم. به شدت از او متنفر شدهبودم. خدایا اینها دیگر چه قومی هستند. بغضم گرفت. آن پسر که بچهی بدی هم به نظر نمیرسید در هنگام خروج از اتاق بغض کردهبود و رگهای گردنش برآمده شدهبود. حق داشت. قاضی آمده بود تا حکم اوین برای ما صادر کند. تا به حال فکر میکردم که قرار است آزاد شویم. راستش دیگر خیلی برایم مهم نبود. آن فرزند شهید مقابل ساختمان زانو به بغل زدهبود و هنوز صورتش قرمز بود. دیگر حالم از این مملکت کثیف بد شدهبود.
با اینکه نزدیک عصر بود اما هنوز ناهار نخورده
بودیم. یکی از سربازان که دلش به حال ما سوختهبود ظرف غذایش را به بچهها داد. یک ظرف غذا و هشتاد نفر!آن نوجوانی که تازه موی صورتش درآمدهبود و دائما غرغر میکرد،به دوستش گفت"سه روزه از دست این اراذل روزهی بی سحر و افطار گرفتیم". ای کاش میشد این کودک سرکش را تربیت کنم. ناگهان قاضی پرونده درحالیکه با تلفن همراهش صحبت میکرد از مقابل ما عبور کرد. "درگیر پروندهی یه عده اراذل و اوباش سیاسیام". چهار سال ما را نخبگان کشور لقب دادند اما در یک شب تبدیل به اراذل و اوباش شدیم. تمام آن توهینها مثل هیزمهایی بودند که آتش خشم و نفرتم را شعلهور میکردند. دیگر نمی-توانستم درونم را آرام کنم.
مدتی گذشت و ما همانجا نشسته بودیم. آن افسر مهربان پلیس امنیت به ما گفت که به احتمال 99 درصد همین امروز آزاد می
شوید. اما این خبر دیگر برایم مسرتی نداشت. آنقدر در درونم غوغا و در گلویم بغض بود که مجال خوشحالی نبود. زمان میگذشت. مسئولین مدام در حال رفت و آمد بودند. بعد از مدتی قاضی از اتاقش بیرون آمد. افسر امنیت با نگاهش تایید کرد که حکم ما تبدیل به آزادی شدهاست. قاضی از ما خواست تا در گوشهای از محوطه بنشینیم. قصد سخنرانی داشت.
با نام خدا آغاز کرد. خلاصه
ی کلامش این بود"شما دانشجویید،منم دانشجوی دکترا هستم. شما اهل یادگیری هستین و من هم فعلا درگیر دکترا. راستش من قصد داشتم حکم اوین براتون صادر کنم. اما دیدم که شواهد و مدارک برای اتهام شما کامل نیست. به همین خاطر تصمیم گرفتم حکمتون رو بدل به آزادی کنم". وقتی این جمله را گفت خیلی از بچهها گریه کردند. خیلیها هم از ته دل خندیدند و به هم تبریک گفتند. "این تصمیم رو خودم شخصا گرفتم و از طرف هیچ مقام یا نهادی هم تحت فشار نبودم. اما یادتون باشه که پرونده-های شما هنوز بازه. عکسای شما با عکسا و فیلمهایی که از این شبها گرفتیم مقایسه میشه. اگه تو اونا نباشین که هیچ وگرنه دوباره در خدمتتون هستیم. اگر یک بار دیگه هم به هر دلیلی اینجا پیداتون بشه پرونده تون دوباره باز میشه. فقط یه خواهش برادرانه هم دارم ازتون. حالا که ما از روی برادری و اینکه خلاصه ما هم یه جورایی دانشجوییم حکم آزادیتون رو صادر کردیم شما هم لطف کنین و وقتی رفتین بیرون به این قضایا دامن نزنین. حالا دیگه شما آزادین. فقط باید یه فکری برای این وضع ناهنجار ظاهرتون بکنیم. ". حرفهای او شدت فشار بغض گلویم را بیشتر کرد. این کمال بیانصافی بود که برای من بیگناه بعد از ضرب و شتم و توهین و تحقیر پرونده درست کنند و از اینکه حکم زندانام را به حکم آزادی مشروط تبدیل کردهاند منت به سرم بگذارند و از من بخواهند تا دهانم را در برابر تمام این زشتیها و تلخیها ببندم. آن قاضی که حکم آزادی را به ما مژده داد همان کسی بود که ما را اراذل و اوباش خواندهبود. از آزادی خوشحال بودم. ولی ناراحتی و خشمم بیشتر بود. اما بچهها آنچنان تحت تاثیر آن خبر قرار گرفتهبودند که حتی مانع پرسیدن سوال دیگران از قاضی میشدند. به این دلیل که مبادا نظرش عوض شود. پشت سر من یک نفر نشسته بود که از خوشحالی به گریه افتادهبود. هنگامی که دستم را بالا بردم تا از قاضی بپرسم که چه تضمینی وجود دارد که پروندههای ما را ببندید،دستم را گرفت و از من خواهش کرد تا حرفی نزنم که باعث تغییر نظر قاضی شود. خندهام گرفتهبود. انگار نه انگار که ما در این بازی باخته بودیم.
افسر پلیس امنیت آمد و بچه
هایی را که لباسشان پاره یا خونی یا نامناسب بود جدا کرد و از آنها خواست تا لباسهای خونی خود را تحویل دهند و لباس نو بگیرند. صحنههایی بود که دلم را میشکست. نزد آقای زاکانی-نمایندهی مجلس-رفتم. خواستم با او در مورد این معاملهی ناعادلانه صحبت کنم. ولی او گفت که الان وقت این حرفها نیست. از او پرسیدم"لااقل بگین مگه قانون مصوب خودتون نبود که این وحشیا حق ندارن بیان خوابگاه؟". گفت"آره. ولی اگر از رییس دانشگاه اجازه بگیرن میتونن بیان. اون جور که ما فهمیدیم اونا از آقای فرهاد رهبر اجازه گرفته بودن". خشکم زدهبود. از تحیر نمیتوانستم حرف بزنم. روی زمین نشستم. دلم میخواست هایهای گریه کنم،فریاد بکشم. بیشتر از همیشه خشمناک بودم. بالاخره توانستم یکی را پیدا کنم که بتواند مرا درک کند. همان پسر خوب مسجدی. او هم به نتیجهی این بازی شکایت داشت. گفتن درد دلم به او باعث شد سبک شوم. ساعت از 8 گذشتهبود.
خیلی خسته بودم. روحم بیشتر از جسمم درد می
کرد. دوستانم را دیدم. همانها که به اتاقم آمدهبودند. همدیگر را در آغوش گرفتیم. به او گفتم"حالا دیدی کی جو میداد جوگیر؟دیدم چه جوری با لشگر پنج هزار نفری کوی شکستشون دادی". خندید و خندهی او از غمم کاست. همانهایی که صبح به ما توهین میکردند حالا برایمان ساندویچ خریدهبودند. فقط دلم میخواست هر چه زودتر از آن محیط خرابشده خارج شوم. این همه لطف و مهربانی بعد از آن همه توهین و تحقیر واقعا مسخره بود. آنقدر به ما علاقه پیدا کردهبودند که حتی برای دسر به ما آبمیوه و کیک دادند. شاید هم دلشان نمیخواست که به این زودی به کوی برویم. با بهانههای خرید دمپایی برای پابرهنهها و آمدن اتوبوس کلی ما را معطل کردند. از آنها خواستیم که گوشیهای ما را پس دهند. اما با لحنی که آنها جواب میدادند گویا قرار نبود گوشیها را تحویل دهند. یکی میگفت"حالا فعلا جونتون رو بردارین و از اینجا برین. گوشیهاتون رو فردا میدیم". حالا دیگر سرباز وظیفهها هم به ما متلک میانداختند. یاد این ضربالمثل افتادم که"شهر که بی کلانتر بشه قورباغه هم هفتتیر کش میشه". در این میان یک جوان که تا حالا دیده نشدهبود وارد صحنه شد. گویا از حکم آزادی ما ناراحت بود. با قاضی و آقای زاکانی و آقای نادران بحث میکرد. بعد از اینکه فهمید رای را نمیتواند تغییر دهد،خشمش را با لگد زدن به یکی از بچههایی که از کنار او میگذشت بروز داد. جالب آنکه هیچکدام از مسئولینی که آنجا حضور داشتند عکسالعملی به آن حرکت نشان ندادند.
ظاهر شیک بعضی از آن مسئولین نظرم را جلب کرده
بود. پیراهن صورتی با شلوار جین و کفش اسپرت،کمربند چرم کلفت و صورتهای تیغزده. با خودم گفتم"احتمالا اطلاعاتی که میگن همینان". اتوبوس آمده بود. برای گذر وقت و به بهانههای مزخرف چند دفعه ما را سوار و پیاده کردند. کلافه شدهبودیم. آقای فرهاد رهبر آمدهبود. بچهها به شدت از دست او عصبانی بودند. ولی برای رهایی از آن مکان لعنتی مجبور بودیم سخنانش را بشنویم. گفت"ما پیگیر کارتون بودیم و هستیم. ازتون میخوام فقط آرامشتون رو حفظ کنین تا ما پیگیر حقوقتون باشیم. شما با همکاری سردار احمدیمقدم رییس نیروی انتظامی آزاد شدین. من باز هم باید از ایشون تشکر کنم. این کار رو فردا حتما انجام میدم". نمیدانستم چرا باید از کسی که نیروهای او ما را کتک زدند قدردانی شود. یکی از بچهها نتوانست طاقت بیاورد و پرسید"این راسته که با اجازهی شما وارد کوی شدن؟آقای زاکانی اینو گفته". رییس دانشگاه جواب داد"نه. من خودم اینجا میگم اشتباهه. من همچین کاری نکردم. حالا بگین که دوست دارین برین کوی یا مهمانسرا؟". این سوال او تمام خشم مرا دوباره برانگیخت. همهی بچهها یک صدا جواب دادند کوی. بعدا از بچهها شنیدم که روز بعد از حمله به کوی،آقای رهبر در جمع دانشجویان معترض گفتهبود که برای حمله به کوی از او اجازه گرفتهبودند.
بعد از کلی انتظار بالاخره سوار شدیم و اتوبوس به راه افتاد. هنگام خروج از آنجا به سردر آن توجه کردم. نوشته
شدهبود پلیس مواد مخدر تهران بزرگ. اما گویا با تغییر کاربری به پلیس امنیت تبدیل شدهبود. عدهای از خانوادهها مقابل در آن ایستاده بودند. غیر از ما افراد بسیار دیگری هم به آنجا آورده شدهبودند. ساعت از 1 بامداد گذشتهبود. حس عجیبی داشتم. اتوبوس از در اصلی وارد کوی شدهبود. چند نفری هم برای استقبال از ما آمده بودند. پیاده شدیم. به خانهی خود بازگشتیم. قدمزنان تا ساختمان رفتیم. همه چیز شکسته و سوخته بود. صحنههای دردناکی بود. دلم خیلی پر بود. وای به حال کشوری که نخبگان و آیندهسازانش این همه خشم و نفرت داشتهباشند. دیدن درها و پنجرهها و لکههای خون روی زمین داغ دلمان را تازه میکرد. حتی به توالتها هم رحم نکردهبودند. کوی هنوز ویران بود،هنوز غریب بود،هنوز داغ بود،هنوز در اوج سکوت،پر از فریاد بود،هنوز بغض داشت،هنوز سوز هوایش اشک از چشمانم جاری میکرد.


(و ما لنا الّا نتوکّل علی الله و قد هدانا سبلنا و لنصبرنّ علی ما اذيتمونا و علی الله فليتوکّل المتوکلّون)